« سلامهای از نفس افتاده »
غمهای غروبهای جمعه، شبیه و مانندی ندارد ای تفاوت بارانی!
غروبهای جمعه لبریزم از ترنم و ترانه و سرشار از آواز رودخانه و به آسمان مینگرم تا از نگاه تو جا نیفتم، ای هزار مرتبه بارانیتر از هزارههای بارانی!
به خویش مینگرم؛ به اشکهایی که تو را در جستجویند.
ای هزار مرتبه بارانیتر از هزارههای بارانی! بارانی از ستاره را بر سرو رویم بریز که:
«بارانی از ستاره مگر خیسمان کند از کفرمان بشوید و قدیسمان کند».
به دوردستها مینگرم، با اشکهایی که پا به سن نهادهاند و لرزان لرزان سرمایههای کوچک خود را روانه مهر افزونتر از بی شمارت میکند تا بیایی و کوتاهترین شب تاریخ را رقم بزنی و سلامهای از نفس افتاده را در مجال کوتاهی از گل کردن، فرصتی دوباره بخشی.
به سمت تو جاری میشوم، سرازیرتر از شیب ناگهانی گریه
بیا که اندیشهها از ریشه که نه، از تیشه سبز شوند.
بیا که تبسّم بر روی لبها پژمرده و ترک خورده است و نور در آستانه پنجرهها شتک زده است!
بیا که دوست و دشمن از تو میگویند و نزدیک و دور تو را میجویند!
بیا که تمام نیزارها، گوش به زمین دادهاند تا از صدای گامهایت نفسی تازهتر گیرند!
بیا که روزگار، مویهها و واگویههای ما را درگیر کلاف کلافگی نموده است!
بیا و پوشههای پوشالی و پرندههای پوشیده فاسقان را به جریان انداز؛ آن سان که دست الهی، فرعون را در جریان نیل، به نیستی کشاند!
بیا و معرفت را به تمام چراغها بیاموز و چراغ معرفت را بیافروز!
دوست دارم اولین کسی باشم که به دست و پایت میافتم.
بیا و نشان بده که حق با علی علیهالسلام است و «علی مع الحق» را در بارقه ذوالفقارش به نمایش بگذار!
بیا و جهان را تحت پوششِ دستهای مهربان خویش قرار ده!
بیا و تمام سالهای نوری را به جشن تولّد باران دعوت کن! بیا و اجازه بده تا واژهها ـ این زبانهای بسته ـ به سخن در آیند و زبانهای تلخ، این تیغهای واژه پرداز و زندان ساز، به بند کشیده شوند!
بیا و اجازه بده تا واژههای بیواهمه، نام تو را در ذهن تمامی ذرات منتشر کنند!
بیا و دریا را با سطح تماشای خویش هم طراز کن و اختلاف نظرها را در زلال آبی رنگِ محبت خوش محو نما!
بیا و در فردایی بارانی، روشنایی فانوسهای گرفته را در پاهای توفانی بسپار؛ فردایی که ابری است و توفانی.
محمد کامرانی اقدام