« شعلههای غربت »
این چه رازی است که غمگینترین غروبهای جهان با جمعه عصرها پیوند خورده است؛ آنگونه که گمان میکنی هر چه اندوه در عالم سراغ داری به سینهات سرازیر شده است.
گمان میکنی باید جامه فراق را بر دل چاک بزنی و خود را به دایره وصل نزدیک کنی. گمان میکنی باید دل به دریای انتظار بزنی و در پی یافتن اکسیر حضور، غرقه شوی. باید قیام کنی و گوشه نشینی را به خاک بسپری.
چاره در انتظار است و انتظار یعنی دعای عهد را با ندبه گره زدن.
یعنی تمام راههای جهان را با پای دل دویدن.
یعنی چشم به جاده دوختن، رفتن و رسیدن.
چاره در انتظار است و اگر چشم دل باز کنی، میبینی که عدالت با قامتی دو تا، چشم به راه موعود دارد.
بیا و پنجرههای بسته را به روشنایی سپیده پیوند بزن.
بیا و پلکی بزن تا آسمان پُر از ستاره شود.
بیا و بر سینه کویر، شکوفه بنشان.
بیا و انتقام خونهای عاشورا را بگیر.
بیا و شعلههای غربت و دلواپسی بقیع را با شبنم نگاهت خاموش کن.
ای آخرین یادگار وحی!
ای محکمترین آیه خدا بر خاک!
ای روشنترین تفسیر آفتاب!
اینک مرگ و نیستی بر همه جا سایه افکنده است و آهنگ غم، تنها موسیقی حاکم بر جهان است.
برخیز و با لحن داوودیات، آهنگی دیگر ساز کن و بر سر هستی گل بریز.
علی خیری