« دست به دامان باران »
سلام!
سلام بر تو ای آرزوی همیشگی سلامها!
جمعه است و در مقابل لبخندهای گم شده خویش نشستهام و با یاد تو، نوازشهای صورتی رنگ گلها را در خیال خرد شده خویش حس میکنم. جمعه است و کسی با اطمینان در خاطر من موج میزند و طنین گامهایش سر به اوج.
سلام بر تو ای غایت همیشگی سلامها!
با تمام سطرهایی که برایت مینویسم، میگریم و با تمام صفحههایی که پُر میشوند، خشک و لرزان به پایت میافتم.
میخواهم همیشه در زیر دو دریا مدار، به دور چشمهای تو گردم.
وقتی تو بیایی، تمام خشونتها پامال میشوند و من به استقبال سلام سبز تو شهری میسازم؛ با ردیف هزار چشم.
میخواهمت برای تماشا هزار چشم تا بنگرم شکوه تو را با هزار چشم
تو میآیی تا تمام مهربانیها از کوچههای روشن دستهایت عبور کنند و تمام دلهرهها به بنبست نیستی ختم بشوند.
تو میآیی و تمام بارانها در تو مکث میکنند؛ که تو آکندهای از شمالیترین خاطراتِ سرزمینهای شمالی.
تو آکندهای از پرندگان زلال که فوج فوج، در چشمهای تو موج میزنند.
تو میآیی و من میدانم تمام آنچه که گفتهاند میآید و تمام واژهها، لب به سخن میگشایند و همه آرزوها خود را به تو ملحق میکنند.
فردا، با تمام آنچه که شنیدهایم، میآید تا صدای شُر شُر باران در گوش تمام صدفهای دریایی به جریان درآید و آسمان را در مسیر عبور تو به خاک ریزند. تو میآیی و در آن لحظه موعود میدانم که برای تماشای تو فقط باید دست به دامان باران شد.
محمد کامرانی اقدام