« امید سبز »
نشستهایم: بیقرار، خسته، چشم به راه، بر کرانه دیدار، و همناله با موج سر میدهیم: ندبههای دلتنگی، نیایشهای هق هق آلود، نجواهای منجیطلبانه. همرنگ با غروبیم، آن هنگام که خونابه فراق را در جگر خویش حس میکنیم. لبهامان، تَرَک خورده عطش دیدار است. کبوتر تنهاییمان هر سحر، تا ملکوت «دعای عهد» پر میزند و «اللهم اکشف هذِهِ الغُمَّة عَن هذِهِ الاُمَّة» سر میدهد. نالههایمان، گستره هجراندشت را پوشانده است و فرزندان انتظارمان، از سرمای زمستانِ فراق، به شِکوِه در آمدهاند. کشتی شکستگانیم که تا ساحل، «اللّهُمَّ عَجِّل» میخوانیم. چو کوهیم: اگرچه خاموش، آتشفشانِ درد به سینه داریم.
چشمانمان امیدوار روزی است که «تَعاوَنُوا عَلَی البِّر وَ التَّقْوی» را فرا رو ببیند و انهدام «اثم و عدوان» را به تماشا بنشیند. مشام جانمان، آرزومند صبحی است که باد، عطر «اَنَّ الارضَ یَرثُها عبادی الصّالِحون» را بپراکند. گوشهایمان دل به روزی خوش میدارند که مردمان «بَقیَّةَ الله خیرٌ لکم ان کُنتُم مؤمنین» را فریاد زنند. سینههامان چشم به راه آن «والفجر عظیم» است؛ آن لحظه که آن «حامل قرآن» فریاد «اَنا بَقیة اللّه» بر میآورد و همگان به حقیقت قرآن، که ظهوری سبز را مژده دادهبود، ایمان میآورند: «و نرید أَنْ نَمُنُّ علی الذّین استُضْعِفُوا فِی الارض و نَجْعَلَهُم الاَئِمّةَ و نَجْعَلَهُمُ الوارثین».
به امیدی زندهایم؛ امیدی سبز! همان امید که هر صبح، خانههامان را در میکوبد و باز آمدن آن سفر کرده دل را مژده میدهد؛ همان امید که دستان «اَمَّن یُجیب»مان را به بیکرانه آسمان بلند میکند و دلِ بیشکیبمان را به دلارام خوش میسازد؛ همان امید که گاه، از پُشت پرچینها، دست تکان میدهد و گاه، آسمان دلمان را پر از پرنده میکند؛ همان امید که ستاره میریزد؛ همان امید که فوران میکند؛ همان امید که...؛ همان امید که ابرهای هجران را، روزی، از آسمان میزداید و چهره درخشان خورشید را نشانمان میدهد:
تویی بهانه این ابرها که میگریند *** بیا که صاف شود این هوای بارانی
جواد محمدزمانی