پس از آنکه برادران یوسف ، او را از حضرت یعقوب (علیه السلام) جدا کردند و در چاه انداختند، مدتی گذشت، بنیامین برادر تنی یوسف (علیه السلام) را نیز از پدر گرفتند و به مصر بردند و او را در آنجا گذاشتند و برگشتند. یعقوب پیامبر بسیار آزرده شد و عرض کرد: پروردگارا، آیا به من رحم نمی کنی؟ چشمم را گرفتی و فرزندم را نیز بردی؟!
خداوند به یعقوب علیه السلام وحی کرد: اگر یوسف و بنیامین را بمیرانم، برای تو زنده خواهم کرد و شما را در کنار یکدیگر قرار خواهم داد.
ولی آیا به یاد داری، گوسفندی را ذبح کردی، بریان نمودی و خوردی، و فلانی در همسایگی تو روزه بود از گوشت آن چیزی به او ندادی؟! پس از این وحی الهی، حضرت یعقوب (علیه السلام) در هر سحرگاه تا یک فرسخی جار می زد هر کس غذای ظهر میل دارد به خانه یعقوب بیاید، و نزدیک شام که می شد ندا می کرد هر کس غذای شب می خواهد به خانه یعقوب بیاید.
منبع : بحارالانوار : ج 12، ص 264