« جمکران حضور تو »
جمعه که میآید، تو در من تازه میشوی و من از تو لبریز.
یاد تو، بر گلبرگ گونههای من، شبنم میشود.
نسیم میشوی و از شمالیترین نقطه دلم، آرام میوزی و گیسوان گندمزار نمازم را به سوی خودت شانه میزنی.
باد میشوی و در سینهام، همه تردیدها را غبار میکنی.
توفان میشوی و عطر یاد تو، موجوار قد میکشد و مرا در خویش نابود میکند و من در تو حلّ میشوم.
از جمکران حضورت جوانه میزنم و خویش را بر صفحه سفید مسجد مقدّس تو نشسته میبینم؛ زانوان خویش را بغل زده و به فیروز منارههایش تکیه داده.
این سبزه که در امتداد نگاه مبهوت من شعله میکشد، عطش مرا به آغوش گرم و مهربان تو تحریک میکند.
این سبزه، عِمامه سبز توست که در دامنه ارتفاعات چشم من میشکفد و هر لحظه، بزرگ و بزرگتر، نزدیک میشود، تا این که تمامِ مرا فرا میگیرد و قلّه دیدگان من، یکپارچه، اللّه اکبر میشود و من در تو، باز گم میشوم و در آغوش تو، گرم میغلتم و میغلتم و میغلتم.
آه! چه آغوشِ گرمی، چه نوازشی، چه مهری، چه عطوفتی، چه گرمایی!
سپاسگزارم آقا! آرام شدم، رام شدم؛ رام
دلگرم شدم، گرم شدم؛ گرم.
سیدعبدالحمید کریمی