« آفتاب گسترده »
میآیی در یک صبح فراگیر میآیی و تمام پنجرهها بیصدا گشوده میشوند و تمام فانوسها خاموش و تمام پرندگان، با شاخههای زیتون بر منقار، در آسمان تیره و تار طاغوتها به پرواز در میآیند تا سروش مهربانی سر دهند و آواز بیقراری.
تو میآیی و از سمت و سوی توست که بهار، گسترده میشود و ذرات، گامهای تو را میپایند و چشم به آستان تو میسایند.
تو میآیی و تمام صمیمیت صبر میکند، تا به تو ملحق شود.
ای آفتاب گسترده و ای حضور بیپرده! طلوع میکنی، از آخرین نقطه ناامیدیها و خورشید را بیمار چشمهای فراگیر خویش میکنی.
درست لحظه آخر طلوع خواهی کرد.
در امتداد صنوبر طلوع خواهی کرد.
تو میآیی و تمام عقلها، تسلیم برهان توفنده و بینش بُرنده کلامت میشوند.
جنون به دست تو تسلیم میکند خود را *** چو آب زخم تو ترمیم میکند خود را
تو میآیی و بلندای نظر را رامِ گامهای خویش میکنی.
تو میآیی و تمام آرزوهای شیرین، از چهار سوی حادثهها به سمت تو، به راه میافتند تا به شیرینی نگاه تو بپیوندند.
لبان تلخ مرا غرق قند خواهی کرد *** تو گام آخر خود را بلند خواهی کرد
تو میآیی و نظم نوین جهانی را نظم کهن آسمانی میکنی و فقط اراده توست که در پشت هر حرکت خواهد ایستاد، ای مظهر اراده الهی!
به روی چشم تو تنظیم میشود دنیا *** میان پنجره ترسیم میشود دنیا
تو میآیی و تمام عدالت با تو میآید و همه چیز با میزان ابروان تو تنظیم میشود و شیعه، این گره خوردهترین نبض تاریخ و روزگار، رو به چشمان تو آفتاب را تجربه خواهد کرد.
و ذوالفقار تو گرد و غبار خواهد کرد *** حکومت علوی برقرار خواهد کرد
عدالت تو فراگیر میشود، مولا *** چو بغض شیعه سرازیر میشود مولا
تو میآیی و گدازههای گُل، از تمام آتشفشانها به سمت و سوی تو به جریان میافتد.
به هرکجای زمستان که دست بگذاری *** شکوفه میدهد و رود میشود جاری
محمد کامرانی