متن ادبی «بانوی صُبح»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

«بانوی صُبح»

آن شب که در ضیافت نورانی رؤیایت، به تماشای بانوی آفتاب نشستی، نمی‏دانستی که بخت خواب زده‏ات، تو را به چه هوشیاری مستانه‏ای کشانده است و قلم عشق بر پیشانی تقدیرت چه خطوطی رقم زده است!
حتی از پنجره خیالت هم نمی‏گذشت که روزی بیاید و خورشید، از مشرق چشم‏های تو بر عالم بتابد. فقط وقتی تو را نرگس نام نهاد، احساس کردی عطر و بوی گل گرفته‏ای و به جای قطرات عرق، چکه‏های گلاب از چهره‏ات جاری شده است؛ بی آن‏که بدانی «نرگس» نام گلی در مُصحف باغ آل طه است.
در انتظار شنیدن آیه‏های امید، عقیق دلت به خون نشست و رخسار بهاری‏ات به خزان فراق، زرد شد و به جای پاسخی برای ابهام چشم‏های سلطنتی روم، دیده بر هم می‏گذاشتی تا شاید دوباره به آن خیال مبارک راه یابی!
اما چیزی نگذشت که در ملکوت بیداری نگاهت، قاصدی از سرزمین یار آمد تا تو را به زیارت صبح ببرد. و تو به اندازه پلک بر هم زدنی، از دالان تاریکی شب جهلت به معبر درخشان اسلام مشرّف شدی و در پناه اسم یک مرد آسمانی، که حُسن سلوکش، نوازش دل غریبان بود، به عقد یازدهمین ستاره درآمدی!
خانه‏ات به بزرگی کاخ پدری‏ات نبود، اما همیشه بوی گل می‏داد و شوکت باغ را درنظرت خیال‏انگیز می‏نمود؛ اگرچه هنوز نمی‏دانستی که طلوع‏مهر، از بام خانه کوچک خوشبختی تو خواهدبود.
برای تو همین دلخوشی بس بود که وقتی امامت، تو را به حضور می‏طلبید، تمام وجودت سراسر عشق می‏شد، اما سرزمین طور قلب تو مقدس‏تر از آن بود که قصه نیکبختی‏ات، به همین نقطه نور، ختم شود. سینه سینای تو منتظر انکشاف حضور حق بود و تو از این حس مسعود، به وجد می‏آمدی!
... و دانستی که امانتدار وارث بانوی رؤیاهای دخترانه خود هستی!
و دوباره وجودت غرق بوی گل شد، گل نرگس!
نزهت بادی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page