« ترانهساز رودها »
ای ترانهساز رودها و ای مخاطب تمام درودها! سلام بر تو باد، که در همیشگی نامت، تاریخ زیسته است و با غربت هزار سالهات، انسان گریسته است.
سلام بر تو ای تصور طولانی جادهها، ای آخرین تکاپوی تمام نشدنی تاریخ! سلام بر تو که میآیی و تکامل را به سرمنزل مقصود میرسانی.
سلام بر تو، ای گم شده دست یافتنی و ای خلوت خواستنیتر از هر گریستنی که:
«صد هزاران اولیا روی زمین *** از خدا خواهند مهدی را یقین»
ای شکوه بیپایان که در همه جا از تو میگویند و تمام سمت و سوها تو را میجویند! طلوع کن، که میدانم با طلوع تو، آفتاب در حاشیه خجالت خویش، ذره ذره محو تماشای تو میشوند. طلوع کن، که میدانم:
«ماه من پرده ز رخساره اگر برگیرد *** مِهر از شرم ره کوه و کمر میگیرد»
طلوع کن، تا فروغهای دروغین را اسیر طلسم مادرزادشان کنی. طلوع کن که طلوع تو، نیاز روزافزون روزهاست و تمنای گمشده شبهای غربت اندود.
«فروغ دیده تو آیت شکوفایی است *** نگاه لطف تو ای گل، بهار زییایی است»
طلوع کن که میدانم در ذهن تمام ذرهها خطور میکنی و از مقابل تمام پنجرهها عبور.
میدانم که متن موسیقی نور را تو مینویسی و آواز تمام رودها و آبشارها را تو میسازی و میسرایی.
میدانم که به احترام گامهای تو، دریا و هر آنچه در آن است، در مقابل شکوه شورانگیز تو از جای بلند میشود و تمام احترام ما، در حضور تو ابراز میشوند. و این تو خواهی بود که حرف آخر انسان را با تمام وجود بارانیات فریاد میکشی. میدانم که میآیی!
«عبور میکند از متن سایهها یک مرد *** که از تبار بهار است و از قبیله درد»
تو میآیی و از رد پای آمدنت، زیستنی فراگیر به جریان میافتد.
تو میآیی و هیچ کس از حضور تو غافل نخواهد شد.
تیغ بر کف داری و مرهم به دست دیگرت *** جا نمیافتد کسی از چشمت حتی یک نفر
موجهای حادثه آن روز در دامان توست *** چشمها غرق تماشا مرد دریا یک نفر
و چه خوب میدانم جمعهای که میآیی، تمام رنگها، زمینهای سبز دارند و تمام لحظهها متنی آبی رنگ! با روشنایی توست که واژهها آراسته میشوند.
خوب میدانم که میآیی و صداقت لهجه تو، زبان آبها را بند میآورد و تمام علامتهای سئوال، مبدل به علامتهای تعجب میشوند؛ تعجبی از جنس یقین. خوب میدانم که چه باشم و چه نباشم، تو میآیی، که تو صاحب صدایی و وارث وارستگی.
«چه باشم و چه نباشم بهار در راه است *** بهار هم نفس ذوالفقار در راه است
نگاه منتظران، عاشقانه میخواند *** که آفتاب شب انتظار در راه است
کدام جمعه ندانستهام! ولی پیداست *** که آن ودیعه پروردگار در راه است».
انتظارت را میکشم تا بیایی و این نفسهای حبس شده را مجال رهایی ببخشی و این درنگهای نامأنوس را از نادانی نابههنگام و نامربوط انسان بزدایی. تنها من نیستم که در آتش اشتیاق تو، شعله شعله شناورم؛ که هر آنچه آفتاب و ماه، روزها و شبها کارشان انتظار است و التماس عطش است و بیتابی، سکوت است و سوختن.
تنها من نیستم که تو را میجویم و از تو میگویم؛ که جهانی است چشم به راه آمدنت، ای آنکه تمام شنیدنیهای تاریخ در تو خلاصه شده! ای تصور بیمقیاس و ای حضور بارانی! کیست که رؤیای تو را در خیال خویش نپرورده باشد و آرزوی وصال تو را در سر نداشته باشد؟!
کیست که از تو نشنیده باشد و از تو نخوانده باشد؟
کیست که پنجره خیال تو را به روی خویش نگشوده باشد؟!
بیا، که چشم طمع از هر طرفی، در ازدیاد است! بیا که:
اینجا که شعر در کف نامردمان رهاست *** موعود من! صدای تو عاشقترین صداست
این جغدهای خفته که آواز شومشان *** در ژرفنای تیره و خاموش شب رهاست
باور نمیکنند که چشمان روشنت *** دیری است قبلهگاه تمام ستارههاست»
بیا، حضور اهورایی و ای موعود تماشایی! بیا و مشام مرا در ازدحام این همه تلخکامی، لبریز از رایحه خوش آمدنت کن؛ که این داغها و رنجها، بیتو پایان ناپذیرند.
بگو از کدام سمت آرزوهایم میآیی، تا خویش را قربانی قدمهایت کنم؟
ای روشنترین سایه بر سرم! بگو که از کدام پنجره در سکوت سر به فلک کشیدهام گل میکنی؟
بیا و انسان آلوده را وادار به دور ریختن خود کن.
بیا و ایمان آلوده انسان را از نو بازسازی کن
بیا، که کوچههای منتهی به نیامدنت، آهسته آهسته در بنبستهای انتظار فرسوده میشوند و فرو میریزند.
بیا، که گرد و غبار غربت و فراموشی، بر سر و رویم نشسته است.
«اینجا تمام پنجرهها رو به غربتند *** ای آشنای عاطفه کی میکنی ظهور؟
بیتو، نگاهها همه پژمرد و خشک شد *** بیتو ز لوح خاطرهها پاک شد سرور»
محمد کامرانی اقدام