« آه از این چشمان شب پیمای من »
سالهاست که میهمان رؤیاهای من هستی و چشمهای شبْپیمای من، آنگاه که به انتهای شب میرسد و برای لحظهای، پلکهای خستهام را باهم آشنا میکند، از برق دیدار رؤیاییات بیدار میشود.
آه! این شب تا به کی ایستاده است بر پای؟!
و من در کناره جاده دنیا نشسته و به دور دستها، به آن سویی که قبله نماز من است، مینگرم و با گلهای نرگس که برای استقبال تو آوردهام، راز دل میگویم. باور من است که این انتظار، سبز است و از جنس انتظارهای بیرنگی نیست که با دیدار یار به سر آید و عاشق را در فراقِ انتظار بسوزاند!
نه آنکه با وصال یار سرخوش نگاه دارد؛ نه! هرگز انتظار من به رنگ انتظارهای بیمعنای زمانه نیست؛ که اگر چنین بود، نسیم جانافزای وجودش، به ژرفای جانم نفوذ نمیکرد.
من میدانم که انتظار من زیبا است؛ چرا که سخن امام صادق علیهالسلام هماره در گوشم طنین انداز است: «کسی که منتظر فرج میباشد و از دنیا برود، مانند کسی که در خیمه حضرت مهدی(عج) و همراه آن حضرت باشد».
ای خیمهنشین صحراهای ناآشنا، ای همه حقیقت هستی، ای مهدی فاطمه علیهاالسلام ! اگر نفس کشیدن با یاد تو و سخن گفتن، قدم زدن و قلم زدن با نام تو چشم به قافله دقیقهها دوختن به انتظار تو چنان است که در خیمه عشق و همراه تو ای یوسف زهرا علیهاالسلام باشیم، من همه هستی را میدهم تا لحظهای و حتی کمتر، از این خیمه دور نباشم و اندیشه و احساسم را در جویبار جاری که در حاشیه این خیمه است تطهیر سازم و درخت طوبای ولایت را نظاره کنم؛ همان درختی که امام علیهالسلام از آن چنین میگوید: «درخت طوبی برای کسی است که در زمان غیبت قائم ما، از ما پیروی کند و قلبش منحرف نشود.»
از کودکی شنیده بودم که «طوبی» درختی است در بهشت که اصل آن در خانه امام عدالت، علی علیهالسلام است و هیچ مؤمنی در بهشت نیست، جز آنکه شاخه از آن درخت، در خانه او خواهد بود. و من در پی این درخت و در پی تو که صاحب این درخت هستی، عمری را پاک اندیشیدم، پاک نگریستم و جز پاکی نخواستم و نمیخواهم.
اینک، آیا مرا با برگهای آن درخت پاک آشنا خواهی کرد؟ آیا در خانه دلم، درختی خواهی کاشت که میوه آن انتظار است و شاید هم ثمرهاش، دیدار آن آشناروی؛ او که دیدمش پیش از این و نمیشناختم، او که یوسفوش، گندمهای احسان و فضل خود را در کیسه بیوفایی برادرانش میریزد و او که برای ماندن امت خود، در پی بهانهای است و اشکهای زلالش را برای تطهیر این قلبهای تاریک غافلان، بر پهنه صورتش میغلطاند؟
نمیدانم، نمیدانم، تو در کدامین گوشه جهان، برای من و ما دل میسوزانی؟ تنها این را میدانم که غم فراق تو مرا اسیر خود کرده است، آقا!
چنان گوشم به در، چشمم به راه است *** تو گویی خانهام زندان و چاه است
ناهید طیبی