« مَتی تَرانا و نَراک »
«اللّهم و صلِّ علی ولیّ اُمرک القائم المؤمل و العَدل المُنتَظرِ.»
«پروردگارا! به ولیّ امر خود که قیام کننده آرمانی و عدل مورد انتظار همه است، درود بفرست.
... و انتظار، این آخرین جرعههای امید، از سبوی شکسته منتظرانت، بر شنهای تفتیده بیابان ناامیدی میچکد؛ یا اباصالح المهدی!
با این حال، مَتی تَرانا و نَراکَ: کی گوشه چشمی به ما میکنی و کی زیارتت میکنیم؟
شاید آن صبحگاهی که دریا، صداقت خود را بین اهالی تقسیم کند و لبهای تشنه را، به جرعهای آشنایی، سیراب.
شاید آن آدینهای که آسمان، چتر آبیاش را بر سر شقایقهای وحشی بگستراند و ابر، جرعه جرعه مِیِ وصالْ بر جام اطلسیهای بزمِ انتظار بریزد.
ای غریبه آشنا، ای تنها امید مظلومیت کوچه بنیهاشم، ای گلِ سرسبز امامت؛ «ای شوکتِ نماز، ای شکوهِ روزه، اصالت حج، کرامت زکاة، شرافتِ دین، هیبت عدل»!
هر صبح آدینه، دلم میگیرد و پرنده در بدر چشم انتظارِ تو، بر بام اشتیاق مینشیند، تا در این شب تیره و تار از این بیسر پناهی ـ آشنایی، او را مهمان کند؛ دریغ از پنجره نیمه گشوده دریغ از لبخندی آشنا! تو را با واژه نمیخوانم تو را باید با دل خواند، با دل دید و با دل بوئید.
«خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد *** عشق با آزار، خویشاوندی دیرینه دارد
روی آنم نیست تا از آرزو دستی برآرم *** ای خوش آن دستی که رنگِ آبرو از پینه دارد
ناگهان قفل بزرگی تیرگی را میگشاید *** آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد»
از هفت شهر عشق گذشتن و بر هفت آسمان وصال رسیدن کارِ هر کسی نیست؛ مجنون میخواهد.
حالا، چه میشود که به مسلخ جنونم بکشانی و با دستهای آیینهگونِ خود، زنگار سینهام را صیقل دهی و با طلای نابِ عشقت، نام ولای خود را بر سنگِ قلبم حک کنی؟
کاش سری به ساحل غمگرفته این اهالی بزنی! کاش دستهای بارانیات، آبیاری کنند، شمعدانیهای پشت پنجره بسته را!
دیروز تنگ غروب، با دلم خلوت کرده بودم پس کی میآید آن نور چشم زهرا؟
«اَمّا و اللّه لیدخلنَّ القائم علیهالسلام علیهم عدله جُوفَ بیوتهم کما یَدخُل الحَرُّ و القرُّ»
مهدی علیهالسلام عدالت را، چنان که گرما و سرما وارد خانه میشود، وارد خانههای مردم میکند و دادگری او همه جا را میگیرد.
ابراهیم قبله آرباطان