« صد دشت فانوس »
ای بیکران!
ای بیکران آهنگ جاری،
در نغمههای زندگی بخش قناری!
صبحی که میگیرد شمیم اولین فصل شکفتن را به دامان
آیا مرا با لحظههای بینظیرش دوست خواهی کرد، یا نه؟
من در سکوت این شب آرام
در لابلای خاطرات شمع و آیینه
در عمق محراب بلند کهکشانها
در وسعت دلگرمی صد دشت فانوس
تصویر صبحی را تجسّم کردهام با یک جهان اشراق پنهانی
آیا مرا در لحظههای انتظارت، یار خواهی شد؟
ای بیکران!
ای بیکران آهنگ جاری...
تکبیر میپیچد درون دشت، امّا
ردّ سواری را نمیبیند نگاهم!
گویی تمام لحظهها را بُهت یک تصویر، در تکبیر پوشاندهست.
با من بگو، آیا گناهم...
یا نگاهم.
یا نغمههای همچنان خاموش لبها
در باور خود تازه بودن را، چرا کرده فراموش؟
خشکند این گلبرگهای ارغوانی!
تنها نشانِ مانده داغِ غربتِ ماست!
شاید نسیم صبحگاهان برده شبنمهای زیبا را به مهمانی!
کو آن سحرگاه پرندین؟
کو آن بلور تازهتر از روح شبنم؟
تصویر صبحی را که من؛
در لابلای خاطرات اشک و آیینه تماشا کردهام، هر شب
آیا مرا با لحظههای انتظارت دوست خواهد کرد، یا نه؟
ای بیکران آهنگ جاری،
در نغمههای زندگیبخش بهاری! آیا مرا...؟
سید علیاصغر موسوی