« نامت وعده باران است »
نامت را که میبرم، پرنده از دهانم میچکد، ستاره از چشمانم.
هر وقت که بیایی، بهار است. هر روزی که بیایی، نوروز است.
بیا تا ذهن کوچه از اردیبهشت خالی نشده و گلدانهای کنار پنجرههایمان ترک نخوردهاند. این کره خاکی، همیشه نیمی روشن است، نیمی تاریک؛ امّا اگر نباشی، همه جهان شب میشود و رودخانهای از چتر و چراغ، به جستجوی تو از چهار سوی جهان گرد میآیند. تو ماه و باران تو أمانی؛ تو ماه در شبِ بارانی هستی و اگر بیایی، خورشید و باران و رنگین کمانی؛ تو أمان در افق دریا، آنجا که آب و آسمان به هم گره خوردهاند. نام تو بغضی است که در گلویم میلغزد.
اصلاً نام تو دریاست؛ دریایی که قرنهاست از در خود گریستن ما، در ما پدید آمده است؛ این است که هرگاه میخواهیم نام تو را ببریم، هیاهوی توفان و صدای برخورد امواج با صخرهها و غرش رعد و برق، از دهانهایمان به گوش میرسد.
هرکس نام تو را در دل داشته باشد، سینهاش دریاست.
ـ این را تمام صدفهای خالی کنار ساحل، با زبان نسیم به هم میگفتند. ـ هرکس صدای تو را در خواب بشنود، دنیا را خاموش خواهد یافت، ـ این را تمام مرجانهای خاموش ته دریا، باهم نجوا میکنند، ـ هرکس به انتظار تو شمعی روشن کند، آفتاب از آیینه او طلوع خواهد کرد. این را کسی نمیگوید؛ اینجا هزار آینه خاموش ماندهاند، اینجا هزار آینه از هوش رفتهاند، و این ستارهها که در این خانه ریخته است.
تنها گواه آمدن توست.
نامت درست مثل گل حسن یوسف است.
حسن گل است و یوسف
در شهر ـ بیتعارف ـ
هر گوشه عطر پیرهن توست...
نامت را در ادعیه باران خواندم و در مراثی باد.
ناگاه، تسبیح رعد پاره شد و غرشی مهیب
نام تو را به گوش جهان خواند
نام تو
رگبارناگزیر بهاران بود باران بود.
پیش از این، عطر نامت را پیامبران داشتند؛ هنگام که در حرارت تکلیم و تکلّم میسوختند. تو کیستی که گل، در شوقِ تلفّظ نامت پرپر میسوزد و هر پرنده حرفی مجسّد از نام توست. حالا هماره ترانه میخوانم، میگریم، هزار و یک چشمه از سنگهایم فواره میزند ـ به دریای ایستادهای بدل میشوم.
دنیا به جستجوی تو، قایق آتش گرفتهای است که میسوزد و نزدیک میشود. تا کی کنار ساحل نام تو پهلو میگیرد این توفان؟
تا تو نیامده باشی، هر جزیره، نهنگ هراس است؛ به کدام بندر اعتماد کنیم، که دزدان دریایی شبیخونمان نزنند.
اصلاً بگو نشانی آن جزیره سبز کجاست؟ آن جزیره سبز که در خوابهای آبی دنیا آرمیده است. وگرنه طعم خون ماه، آروارههای جهان را ملتهب کرده است و دهان دریا را آب انداخته است.
هر ماهی، ستارهای است، در شبِ دریا؛ هر ستاره، یک ماهی در دریای نام تو، نام تو آفتاب است.
خانهای پس از موشک بارانم، دهانم آتش گرفته است. حالا تو را چگونه ببینم با این دو پنجره سوخته؟
حالا چگونه به دنبال تو کوچه بشوم؛ با این پاهای فرو ریخته.
نشد که روزی توفان نامت در بگیرد، مرا از جا بکند و با خود به آن شهر بهشتی موعود ببرد که عابرانش پروانههایند، و چراغهای سر چهار راههایش، گلهای آفتابگردان. شهری که هیچ چراغی در آن درخشان نیست، مگر چراغ گلهای سرخ.
شهری که در آن هیچ کلاغی خانه کبوتری را به زور و طعنه از او نمیگیرد.
شهری که در آن هیچ عنکبوتی، تارش را در گذرگاه پروانهها نمیبندد و هیچ کفش دوزی، به جرم راه رفتن در معابر عمومی، در زیر کفشها له نمیشود. شهری که در آن، شاپرکها مجبور نیستند به ملخها باج بدهند.
شهری که در آن، طرح احداث وعدههای الهی، در اولویت نخست قرار دارد.
شهری که پس از آخرین خانه دنیا، آغاز میشود.
شهری که انتهای جهان است. شهری که موعود است.
بهتِ قدیم را به تجلّی تمام کن *** مولا تو را قسم به قیامت قیام کن!
در ذهن خاک خورده دنیا خطور کن *** از کوچههای خاکی عالم عبور کن
نامت چه بود؟ وعده باران به خاک بود *** نامت طلسم حشرِ درختان تاک بود...
محمد سعیدی