« سوار سپیدپوش »
دشت زخمیست و بادیه، حیرانترین روزها را از خویش عبور میدهد.
توفانهای شن، چهره خورشید را میپوشانند و چشمان روشن را.
یاد مصیبتها، قبایل متروک را هر لحظه میفرساید و خیمههای صد چاک را هم سوختن آزارشان میدهد.
بوی لاشههای بسیار مانده، دماغ خاک را سیاه کرده است.
آیا دیگر سواری، ذهن شبیخون خورده این دشت را روشن نخواهد کرد، با یالهای درخشان بلند اسبی که از تپههای رفیع، بشارتی خواهد رسید؟
آیا آسمان از یاد برده است که روزگاری این دشت، مردپروری غیور بوده است که سرسبزترین شهامتها را چون چشمههای فواره گونه، از خویش متصاعد میکرده است؟
در نگاه آسمان، این دشت، آیا مردهای بیش نیست؟ آسمان را نمیدانم، اما من که خارگونه هنوز در این دشت نفس میکشم، در قلب خاک، تپش خون امیدی دور را حس میکنم که تا روز رجعت سوار سپیدپوش، این دشت را همچنان زنده و گرم نگاه خواهد داشت؛ سوار سپیدپوشی که خیل سیاه دلانِ خیره، تازه هنوز از هیبت نامش خود را زیر بوتههای خار پنهان میکنند و فوج مظلومان مغلوب، از عظمت نامش، نیروی نفس کشیدن دوباره مییابند
ما خارهای کهنه این صحرا، صبور و مطمئن، نامش را چون آیهای قاطع در باد همسرایی میکنیم و همچنان میمانیم.
آری! دشت، رجعت مردی را میطلبد. دشت، مردی را میطلبد که مردها را دوست میدارد و عشق را میستاید.
آری! ما خارهای صبور صحرا، نبض مشوش خویش را اینگونه آرام میکنیم تا روز رجعت شهسوار بادهای بیابانی ـ که از رد گامهای سحرانگیز اسبش، چشمه میجوشد و آنگاه، بیابان، دیگر بیابان نخواهد بود ـ .
ای شهسوار! با من بگو چه روزی، در کدام تقویم، روز رجعت تو خواهد بود؟
ای مرد! ای همیشه مرد! امسال هم تقویم پوسید و ورق خورد و صفحه صفحه از دفتر تاریخ کنده شد، اما کدام سال، سالِ شمشیرهای تشنه قبیله مظلوم است؟
برخیز! غبار قرنها را از سم اسبت بازگیر و شمشیر از سطح دیوار.
من نیک میشناسمت؛ و روز رجعتی بیشک خواهد بود ـ
من نیک میشناسمت؛ چرا که هر صبح، تصویرت را طراحی شده بر دشت میبینم و گویی دستی پنهان، هر شب تا صبح مینشیند و عاشقانه چهره تو را بر شنهای خنک سحرگاهی رسم میکند!
من نیک میشناسمت؛ چرا که نام بلند تو را هر شب، صدایی در باد میخواند و بشارت روز رجعتی را که دیر نخواهد بود.
مهدی میچانی فراهانی