« خورشید بیسایه »
تو را میشناسم نه اینکه دیده باشمت، نه! تو را از کودکی خواندهام!
تو، لالایی شبانه مادرم بودی؛ قهرمانِ همیشه پیروز قصّههای مادربزرگ.
حسرت بزرگ، آقاجان! من از کودکی با تو بزرگ شدهام.
حکایت زلف پریشان تو را، بارها و بارها از زبان پیر زنان و پیر مردان شنیدهام؛ بی آنکه آنان هم تو را دیده باشند، یا حضورت را لمس کرده باشند!
آنها هم با تو، از کودکی بزرگ شدهاند! و تو هیچگاه، به تکرار کشیده نمیشوی! و تو در هر تکرار، دلانگیزتر از قبلی!
آهای کتاب خدایی! آن قدر پیچیده هستی *** تا خوب یادت بگیرم باید مکرّر بخوانم
در سطر سطرت نهفته مضمون زیبای هستی *** باید تو را از ته دل از عمق باور بخوانم!
و تو را خواندم و میخوانم؛ هر روز، هر دقیقه و هر ثانیه.
من تو را ـ با تمام وجود ـ میخوانم! گناهانم را تطهیر میکنم و حضورت را به حافظه چشمانم میسپارم!
دستانم را به گناه نمیآلایم و تو را به یاد دستانم میآورم.
هر لحظه، نامت را به تکرار جاری میسازم و دهان را خوشبو! تا دلم میآید دست از پا خطا کند، تو را گوشزد میکنم! تو را یادآوری! تو را...
و در همه جا تو را میبینم؛ در هر مکانی، در هر زمانی!
تو را میبینم که مرا به نظاره نشستهای و از حال دلم آگاهی! که تو «عین اللّه فی خلقه» هستی!
ای خورشید بیسایه! فصلها میگذرند؛ همچنان بینصیب از تماشایت! جادهها به سوی تو میشتابند و همه صراطهای مستقیم، به تو ختم میشوند!
کاش میدانستیم کدام لحظه، حضور مقدّست را حس خواهد کر؟!
شباهت غریبی است بین «قیامت» و ظهور؛ هر دو حتمیاند، هر دو بزرگند و هر دو بسیار نزدیک؛ شاید ظهور تو همان قیامت است، شاید... !
بارها به تو اندیشیدهام، ای عشق! در کدامین بیابان قدم میزنی و خاک کدامین سرزمین را بارور میسازی!
ای تمام وسعت بودن حضورت *** خضرها سبزند از عطر عبورت!
متأسفم برای چشمهایم که چقدر سیاه بختند و چقدر نالایق! که حتّی برای یک لحظه، تصویر زیبای تو را قاب نکردند!
متأسفم برای دستانم که برای یک لحظه، عطر حضور تو را لمس نکردند!
متأسفم برای گوشهایم که هر صدایی را شنیدهاند و صوت دلانگیز تو را نشنیدند!
تو قطعا یک روز میآیی؛ ذوالفقار به دست، در محکمه عدل، ظلم را استیضاح و عزل خواهی کرد! آن روز، چه غوغایی برپا میشود؟!
محراب از کوفه، به خون خواهی میآید *** زخم فدک لب بر شکایت میگشاید
از کربلا خورشیدِ بیسر، سر زند باز *** روزی که قائم، مهدیِ زهرا بیاید
آن روز، زمین و زمان به تسبیح میآیند و فرشتگان، سوره والفجر میخوانند، و آن روز، چه محشری برپا خواهد شد!
آه ای ساقی! در میخانه بگشا *** باز هم سرشار کن جام ولا را
یازده پیمانه دادی، باز مستیم *** ما خماران مست جامی دیگر هستیم!
خدیجه پنجی