متن ادبی « خورشید بی‏سایه »

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

« خورشید بی‏سایه »

تو را می‏شناسم نه این‏که دیده باشمت، نه! تو را از کودکی خوانده‏ام!
تو، لالایی شبانه مادرم بودی؛ قهرمانِ همیشه پیروز قصّه‏های مادربزرگ.
حسرت بزرگ، آقاجان! من از کودکی با تو بزرگ شده‏ام.
حکایت زلف پریشان تو را، بارها و بارها از زبان پیر زنان و پیر مردان شنیده‏ام؛ بی آن‏که آنان هم تو را دیده باشند، یا حضورت را لمس کرده باشند!
آنها هم با تو، از کودکی بزرگ شده‏اند! و تو هیچ‏گاه، به تکرار کشیده نمی‏شوی! و تو در هر تکرار، دل‏انگیزتر از قبلی!
آه‏ای کتاب خدایی! آن قدر پیچیده هستی   ***   تا خوب یادت بگیرم باید مکرّر بخوانم
در سطر سطرت نهفته مضمون زیبای هستی   ***   باید تو را از ته دل از عمق باور بخوانم!
و تو را خواندم و می‏خوانم؛ هر روز، هر دقیقه و هر ثانیه.
من تو را ـ با تمام وجود ـ می‏خوانم! گناهانم را تطهیر می‏کنم و حضورت را به حافظه چشمانم می‏سپارم!
دستانم را به گناه نمی‏آلایم و تو را به یاد دستانم می‏آورم.
هر لحظه، نامت را به تکرار جاری می‏سازم و دهان را خوشبو! تا دلم می‏آید دست از پا خطا کند، تو را گوشزد می‏کنم! تو را یادآوری! تو را...
و در همه جا تو را می‏بینم؛ در هر مکانی، در هر زمانی!
تو را می‏بینم که مرا به نظاره نشسته‏ای و از حال دلم آگاهی! که تو «عین اللّه‏ فی خلقه» هستی!
ای خورشید بی‏سایه! فصل‏ها می‏گذرند؛ همچنان بی‏نصیب از تماشایت! جاده‏ها به سوی تو می‏شتابند و همه صراط‏های مستقیم، به تو ختم می‏شوند!
کاش می‏دانستیم کدام لحظه، حضور مقدّست را حس خواهد کر؟!
شباهت غریبی است بین «قیامت» و ظهور؛ هر دو حتمی‏اند، هر دو بزرگند و هر دو بسیار نزدیک؛ شاید ظهور تو همان قیامت است، شاید... !
بارها به تو اندیشیده‏ام، ای عشق! در کدامین بیابان قدم می‏زنی و خاک کدامین سرزمین را بارور می‏سازی!
ای تمام وسعت بودن حضورت   ***   خضرها سبزند از عطر عبورت!
متأسفم برای چشم‏هایم که چقدر سیاه بختند و چقدر نالایق! که حتّی برای یک لحظه، تصویر زیبای تو را قاب نکردند!
متأسفم برای دستانم که برای یک لحظه، عطر حضور تو را لمس نکردند!
متأسفم برای گوش‏هایم که هر صدایی را شنیده‏اند و صوت دل‏انگیز تو را نشنیدند!
تو قطعا یک روز می‏آیی؛ ذوالفقار به دست، در محکمه عدل، ظلم را استیضاح و عزل خواهی کرد! آن روز، چه غوغایی برپا می‏شود؟!
محراب از کوفه، به خون خواهی می‏آید   ***   زخم فدک لب بر شکایت می‏گشاید
از کربلا خورشیدِ بی‏سر، سر زند باز   ***   روزی که قائم، مهدیِ زهرا بیاید
آن روز، زمین و زمان به تسبیح می‏آیند و فرشتگان، سوره والفجر می‏خوانند، و آن روز، چه محشری برپا خواهد شد!
آه ای ساقی! در میخانه بگشا   ***   باز هم سرشار کن جام ولا را
یازده پیمانه دادی، باز مستیم   ***   ما خماران مست جامی دیگر هستیم!
خدیجه پنجی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page