متن ادبی «این روزها ...»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

«این روزها ...»

اللهم عجل لولیک الفرج
نگاه می‏کنم به دست‏هایم که خالی‏تر از همیشه آمده‏اند!
آمده‏اند که بخواهند
بخواهند که بیایی!
به دست‏هایم نگاه می‏کنم و به جمعه‏ای فکر می‏کنم که غروب شد و نیامدی
به جمعه‏ای فکر می‏کنم که وعده داده شده است.
وعده داده شده که در آن، کسی می‏آید؛ یک منجی، یک موعود، یک مولا و یک امام!
مولای من!
چقدر جمعه‏ها را در هوایت نفس بکشم، بی آن‏که حضورت را حس کنم؟!
چقدر صبح را با امید آمدنت، چشم باز کنم، امّا...!
که روزها همه مثل هم‏اند ـ هر دو سیاه ـ غروب‏ها و سحرهاش خسته‏ام کردند.
آقای من!
کدام جمعه، آمدنت را درک می‏کند؟
کدام جمعه، صبح را از چشم‏های تو شروع می‏کند؟
کدام جمعه، آمدنت را جشن می‏گیرند؟
تو، رأس کدامین ساعت سبز می‏آیی؟
کدام ساعت، در تپش عقربه‏هایش، ظهورت را زنگ می‏زند؟
کدام دقیقه، با چشم‏های تو تنظیم می‏شود؟
کدام ثانیه، آهنگ گام‏هایت را شتاب می‏گیرد؟
آقای من!
این جمعه‏ها، با گریه‏هایم آشنایند، امّا با آمدنت غریبه.
این جمعه‏ها، گریه‏هایم را شنیده‏اند و اشک‏هایم را دیده‏اند؛ اشک‏هایی که بی‏تو، تمامی ندارند.
هر روزم بی‏تو بارانی‏ست و چشم‏هایم جز اشک، واژه‏ای را درک نمی‏کنند، امّا...
مولای من!
می‏ترسم!
می‏ترسم از این‏که این اشک‏ها، عادت چشم‏هایم شوند و این گریه‏ها، که برای تواند.
آقای من! این اشک‏ها، آبروی منند و اعتبار من.
با گریه نامه‏ها که نوشتم، نیامدی     ترسم از این‏که گریه شود عادتم، بیا!
امیر اکبرزاده

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page