متن ادبی « آن‏گاه که می‏آید »

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

« آن‏گاه که می‏آید »

همه هست آرزویم که بیینم از تو رویی   ***   چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
به کسی جمال خود را ننموده‏ای و ببینم   ***    همه جا به هر زبانی بود از تو گفتگویی
می‏آید، دروازه‏های شهر باز می‏شوند، باران، تندتر از قبل می‏زند؛ آن چنان تند که گویا می‏خواهد تمام سیاهی‏ها را بشوید.
بوی پونه می‏آید، بوی نرگس، بوی نسترن‏های تازه رُسته باران خورده، بوی گام‏های روشنایِ نور بر ایوان‏های ایستای جهان.
صدا می‏آید؛ صدای شر شر باران، بر سقف‏های بستر عالم، صدای دف، صدای کل کشیدن شهر، صدای بال در بال کوبیدن ملائک صدای سم ضربه‏های اسبی که نور را به کمال، بر بال می‏کشد و آرام آرام، کوچه‏های شهر را گام می‏زند.
بهار روی درختان ریشه می‏دواند، روی دیوارها جوانه می‏زند، روی خاک شکوفه می‏کند، بهار، آسمان را در آغوش می‏فشارد.
مردی می‏آید آئینه پوش؛ آن چنان سرشار، که تمام رودهای جاری جهان، به گودی چشمانِ دریایی‏اش سرازیر می‏شوند، آن چنان استوار که شانه‏هایش تکیه‏گاه کوه‏های سر به فلک کشیده می‏شود، روشن‏تر از خورشید، درخشنده‏تر از ماه.
ردّ گام‏هایش سپیدارهای کهن را به سجده می‏اندازد.
ردّ گام‏هایش، نور را به زمین می‏کشاند آسمان را در زمین خلاصه می‏کند، صدایش خروش رودهای زاینده است و برق شمشیرش، خشمگین‏تر از آنی که شب را نشکافد، خشمگین‏تر از آنی که به تاریکی رحم کند. نفس می‏کشد؛ آن چنان مسیحایی، که خاک مرده به سماع می‏نشیند، که خاک مرده چون غباری در مقابل خورشید به رقص می‏ایستد.
جمعه‏های رفته به پیشوازش می‏آیند و سمات‏های زمزمه شده به ثناگویی‏اش.
می‏آید؛ سبزپوشی که سال‏هاست انتظار در نامش خلاصه می‏شود و سال‏هاست چراغ‏های خانه را روشن گذاشته‏ایم تا وقتی می‏رسد، بیدار باشیم
تا وقتی می‏آید، بفهمیم، بدانیم، برویم، برسیم و در نور حل شویم.
حمیده رضایی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page