« آنگاه که میآید »
همه هست آرزویم که بیینم از تو رویی *** چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
به کسی جمال خود را ننمودهای و ببینم *** همه جا به هر زبانی بود از تو گفتگویی
میآید، دروازههای شهر باز میشوند، باران، تندتر از قبل میزند؛ آن چنان تند که گویا میخواهد تمام سیاهیها را بشوید.
بوی پونه میآید، بوی نرگس، بوی نسترنهای تازه رُسته باران خورده، بوی گامهای روشنایِ نور بر ایوانهای ایستای جهان.
صدا میآید؛ صدای شر شر باران، بر سقفهای بستر عالم، صدای دف، صدای کل کشیدن شهر، صدای بال در بال کوبیدن ملائک صدای سم ضربههای اسبی که نور را به کمال، بر بال میکشد و آرام آرام، کوچههای شهر را گام میزند.
بهار روی درختان ریشه میدواند، روی دیوارها جوانه میزند، روی خاک شکوفه میکند، بهار، آسمان را در آغوش میفشارد.
مردی میآید آئینه پوش؛ آن چنان سرشار، که تمام رودهای جاری جهان، به گودی چشمانِ دریاییاش سرازیر میشوند، آن چنان استوار که شانههایش تکیهگاه کوههای سر به فلک کشیده میشود، روشنتر از خورشید، درخشندهتر از ماه.
ردّ گامهایش سپیدارهای کهن را به سجده میاندازد.
ردّ گامهایش، نور را به زمین میکشاند آسمان را در زمین خلاصه میکند، صدایش خروش رودهای زاینده است و برق شمشیرش، خشمگینتر از آنی که شب را نشکافد، خشمگینتر از آنی که به تاریکی رحم کند. نفس میکشد؛ آن چنان مسیحایی، که خاک مرده به سماع مینشیند، که خاک مرده چون غباری در مقابل خورشید به رقص میایستد.
جمعههای رفته به پیشوازش میآیند و سماتهای زمزمه شده به ثناگوییاش.
میآید؛ سبزپوشی که سالهاست انتظار در نامش خلاصه میشود و سالهاست چراغهای خانه را روشن گذاشتهایم تا وقتی میرسد، بیدار باشیم
تا وقتی میآید، بفهمیم، بدانیم، برویم، برسیم و در نور حل شویم.
حمیده رضایی