« کجاست مرد آسمان »
آسمان بعد از ظهر و روزمرگی کسالت بار شهر...
کجاست مرد جاودانه خورشید؟ کجاست همسایه آسمانها و همخانه ملکوت؟
کجاست فرزند گریههای غریبانه نخلستان؟ کجاست فرزند نیلوفر کبود علی و صاحب عزای عرش؟
کجاست دستهای نوازشگر مردی که طراوت رفته را به نرگسهای پژمرده شهر بازگرداند؟
دیری است اسبهای سپید بر دروازههای شهر، در انتظار رسیدن چابک سوارشان چشم به افق دوختهاند.
همه کودکان شهر قصه مردی را میخوانند که اگر بیاید تمام چوپانهای دروغگو میمیرند و آدمهای فداکار سرزمینشان دوباره زنده میشوند. آخر قصه هنوز نرسیده است. اما سیاهیها و نامردمیها صحنه به صحنه تکرار میشود. فصل چندم قصه، این سرگذشت را به تصویر خواهد کشید؟
آسمان نم نمک لب به شِکوه گشوده است، شِکوههای عاشقانه از پشت یک سکوت شکوهمند، قطره قطره گلایه بر سر نرگسها میبارد اما زبان نرگسها به گلایه آشنا نیست؛ که نرگس، فرزند زمستان است و همزاد صبر و سکوت! مژده آمدنش را فرشتگان هفت آسمان دادهاند.
آسمان بعد از ظهر و روزمرگی کسالتبار عابران. خمیازههای شهری میگذارد.
تنهاترین مرد آسمان، کجاست؟
ام البنین امیدی