« بازگرد »
برآ ای آفتاب صبح امید *** که در دست شب هجران اسیرم
کی میشود صبح، با پرتویی از رخسار دل آرای تو بیدار شود؛ و این جهان خواب زده؛ این دنیای در تاریکی محض، مچاله شده؛ این زمین در ضلالت فرو رفته؛ این انسان در شام تیرگی و عصیان رها شده؛ از خورشید سیمای تو، چشمش روشن شود؟!
خورشید جاری در زمین!
تو باشی و خورشید از کوهها سر بزند؟!
تو باشی و آفتاب، مدّعی صبح شود؟! مگر میشود؟! فرسوده است چرخ زمان، از این همه گشتن؛ قرنها جستن و نیافتن! پژمردهاند نرگسهای نگران؛ نرگسهای چشم به راه، نرگسهای منتظر!
خمیدهاند سروهای عاشق
تمام آینهها، از بس که شوق تماشای تو را به حسرت نشستند، چشم دواندند و تو را ندیدند و نگاه چرخاندند و فقط بینصیبی، نصیبشان شد، شکستهاند.
پوسیدهاند؛ آرزوهای خاک خورده! رویاهای به حقیقت نرسیده، جانهای غمگینِ به سوگ نشسته!
کاش خداوند مرا ریگی از ریگهای آن بیابانی قرار میداد که بوسه بر قدمهای تو میزند.
کاش خدا مرا دانهای از دانههای آن تسبیح قرار میداد، که نوازش دستهای تو را بر سرشان میبارد!
کاش، نسیمی بودم که از عطر دلانگیز زلف تو، معطّر میشود.
کاش ستون خیمه سبزت میشدم، آقا!
کجاست ایوب، ـ قهرمان قصّه صبر ـ تا به تماشا و تحسین بنشیند. صبر شیعیانت را؟! کجاست یعقوب، تا به تحیّر و شگفتی بایستد انتظار شیعیانت را؟!
«یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور *** کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور»
کجاست یوسف، تا در چاه هجران، ندبه و زاری شیعیانت را عاشقانه بشنود؟!
کجاست؟!
صبر تا کی؟
ندبه و اشک تا کجا؟
انتظار تا چه وقت؟
میترسم؛ از روزی که نیایی و فریادهایم در مگو بمیرند!
نیایی و اشکها، شوق باریدن نداشته باشند!
نیایی و نگاهها، در غبار انتظار ببوسند!
بازگرد، ای تنها محبوب دلها! دنیا سخت به تو نیازمند است!
این هوای مسموم فقط با نفسهای تو مطهّر میشود!
این باغ خزان زده، فقط با حضور سبز تو بهاری میشود!
این جمعههای دلتنگی، فقط با ظهور تو به آرامش میرسد!
بازگرد! قیام کن! قیامت، «قیامت» میکند!
خدیجه پنجی