« دلیل آفتاب »
جهانی بیتو، جهان رفتن است.
روزگار بیتو، روزگار ذوب شدن است؛ روزگار فریاد، روزگار سکوت.
بیتو، جهانمان یکسره ابریست و درختان دلمان، پاییزی. بیتو، در گردونه ملال آور خویش اسیریم.
بیتو، دردی نمایانتر از درد غریبی و بیکسی نیست.
سینههامان از عطش انتظار، لبریز است. ای تنها فرصت هستی! من از قاف بند آرزوهایم، آمدنت را به انتظار نشستهام.
روزها در پی هم درگذرند.
روزها نیز بیقرار لحظه موعودند؛ ای کاش جهان مشتاقمان را با عطر مسیحایی نَفَسَت لبریز میکردی!
در روزگار مرگ انسانیّت، دلمان را به زمزمه ندبه گره زده و آمدنت را به دعا مینشینیم. کجاست آن که رایحه دل انگیزش، هر صبح جمعه، جانهای مشتاق را مدهوش حضور سبزش میکند؟
کجاست آن که گلدستههای هستی، شب و روز، آواز رسیدنش را زمزمه میکنند؟
کجاست آن ماه نمونه؟
کجاست آن سبزپوش صبح آدینه
ای یوسف زهرا!
بیا که جهان، دلتنگ روزهای با تو بودن است.
بیا و دستهای عاطفه را بیدریغ، بر سر بیپناهمان بِکش.
مهدی جان!
بیا، بیا که خورشید، چشم به آمدن تو دوخته است.
آقا جان!
پروانه دلمان، با یاد تو بال و پر میزند؛ به امید روزی که از دامن نرگس، گل محمدی شکوفا شود و صبح بهشتی خدا از راه برسد.
جمعه که فرا میرسد، دلتنگی، بیتابمان میکند و چشم به آسمان کعبه میدوزیم و گوش به آوای قاصدک که آمدنت را مژده دهد.
ای دلیل آفتاب!
بیا که جانمان مشتاق طلوع خورشید است.
«اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ»
زهرا احمدی