متن ادبی « دلیل آفتاب »

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

« دلیل آفتاب »

جهانی بی‏تو، جهان رفتن است.
روزگار بی‏تو، روزگار ذوب شدن است؛ روزگار فریاد، روزگار سکوت.
بی‏تو، جهانمان یکسره ابری‏ست و درختان دلمان، پاییزی. بی‏تو، در گردونه ملال آور خویش اسیریم.
بی‏تو، دردی نمایان‏تر از درد غریبی و بی‏کسی نیست.
سینه‏هامان از عطش انتظار، لبریز است. ای تنها فرصت هستی! من از قاف بند آرزوهایم، آمدنت را به انتظار نشسته‏ام.
روزها در پی هم درگذرند.
روزها نیز بی‏قرار لحظه موعودند؛ ای کاش جهان مشتاقمان را با عطر مسیحایی نَفَسَت لبریز می‏کردی!
در روزگار مرگ انسانیّت، دلمان را به زمزمه ندبه گره زده و آمدنت را به دعا می‏نشینیم. کجاست آن که رایحه دل انگیزش، هر صبح جمعه، جان‏های مشتاق را مدهوش حضور سبزش می‏کند؟
کجاست آن که گلدسته‏های هستی، شب و روز، آواز رسیدنش را زمزمه می‏کنند؟
کجاست آن ماه نمونه؟
کجاست آن سبزپوش صبح آدینه
ای یوسف زهرا!
بیا که جهان، دلتنگ روزهای با تو بودن است.
بیا و دست‏های عاطفه را بی‏دریغ، بر سر بی‏پناهمان بِکش.
مهدی جان!
بیا، بیا که خورشید، چشم به آمدن تو دوخته است.
آقا جان!
پروانه دلمان، با یاد تو بال و پر می‏زند؛ به امید روزی که از دامن نرگس، گل محمدی شکوفا شود و صبح بهشتی خدا از راه برسد.
جمعه که فرا می‏رسد، دلتنگی، بی‏تابمان می‏کند و چشم به آسمان کعبه می‏دوزیم و گوش به آوای قاصدک که آمدنت را مژده دهد.
ای دلیل آفتاب!
بیا که جانمان مشتاق طلوع خورشید است.
«اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ»
زهرا احمدی