متن ادبی « نبض سیب‏های سرخ »

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

« نبض سیب‏های سرخ »

تو می‏آیی، ایستاده بر بامِ تاریخ.
تمامِ خورشیدهای گم شده رابه طلوع وامی‏داری و تمامِ طلوع‏های دروغین را به غروب. تمامِ مرداب‏های راکد را به جوشیدن و تمام گل‏های پژمرده را به شکفتن. تو آن همیشه خوبی که دشنه دشنه خشم خود را نثار ظلم می‏کنی و خوشه خوشه محبتت را به پای صلح می‏ریزی. تو خوب می‏شنوی نبض‏هایی را که در انتظار آمدنت به شماره افتاده و رازهای سر به مهری که در محراب جمکرانت به نماز ایستاده و من خوب می‏دانم تو آن پیرمرد ریش سفیدی هستی که جمعه‏ها ندبه می‏خواند، همان جوان رعنایی که به خواب همه می‏آید، شاید آن درویشی که هرگز نقش لبخندش را از یاد نمی‏برم یا آن کودکی که هنوز پشیمان از نخریدن گل‏هایش هستم.
... و تو می‏آیی و آغاز می‏کنی قیامت را به عظمت قیامت و پایان می‏دهی امامت را با خون و شهامت. وقتی تو بیایی شانه‏های سالخورده زمان و پشت خاک خورده باد، نه شباهت به یک اتفاقِ عجیب دارد و نه رابط با حادثه‏ای مهیب.
بیا و پایان بخشِ شب و سیاهی باش. بیا که تمامِ چشم‏های بینا در غبارِ نیامدنت کم سو شدند و تمام چشم‏های کم سو به عشقِ آمدنت خیره به هر سو.
«هم چو نور دیده‏ها از پرده بیرون نه قدم
ای تو نورِ دیده‏های اولین و آخرین»
بیا که ذره ذره عالم و شرحه شرحه وجودم در جست‏وجوی توست. کوچه به کوچه و آینه به آینه.
در این روزگار غریب که پر از واژه‏های تاریک خواب‏های آلوده و و دست هایِ خشکیده است، همه حضور تو را می‏طلبند، همه نگاه تو را می‏پویند.
حتما می‏آیی! شبی در شبستانِ تیره بشریت، می‏آیی با شمشیری و اسبی و جهانی را به خاک می‏افکنی، می‏آیی و تاریخ هستی سوز را هستی ساز می‏کنی. می‏آیی و با تلاطم آبی‏ات، ماهی‏ها را به رقص وامی‏داری و با صدای آسمانی‏ات پرستوها را به بازگشت می‏خوانی. می‏آیی و سیطره حکومتت پیوندگاهِ زمین و آسمان می‏شود و نقشِ لبخندت پناه‏گاهِ زمین و زمان و صدای روحانی‏ات، روحش‏بخشِ هر مکان. تو می‏آیی و دنیا آخرین امتحانش را پس می‏دهد.
دیگر تکرار بیهوده زندگی هیچ تازگی ندارد. بازگرد که جای تو خالی است، در نبض سیب‏های رسیده و در قلب شب‏بوهای پیچیده. تو نوح زمانی و باید بیایی، تو یوسفِ گم گشته‏ای و یاد بیایی.
تو باید بیایی. سنگریزه‏های کنار ساحل، نرگس‏های کوهی، پروانه‏های بی‏خیال و دانه‏های انار هم تو را می‏خوانند. من از لرزش برگ‏ها و گریه بادها فهمیدم که تو می‏آیی...
... تو می‏آیی، دیگر نه جغدی می‏خواند، نه باری می‏وزد و نه ظلمتی می‏ماند.
نماز حکومتت یاقوت‏های اشکی است که از چشمان آسمان فرو می‏ریزد و پرچم عدالتت، برگ‏های سبزی است که بر تنِ گیاهان می‏روید، تو حتما می‏آیی، می‏آیی با شمشیری و اسبی ...
اکرم کامرانی اقدام

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page