« نبض سیبهای سرخ »
تو میآیی، ایستاده بر بامِ تاریخ.
تمامِ خورشیدهای گم شده رابه طلوع وامیداری و تمامِ طلوعهای دروغین را به غروب. تمامِ مردابهای راکد را به جوشیدن و تمام گلهای پژمرده را به شکفتن. تو آن همیشه خوبی که دشنه دشنه خشم خود را نثار ظلم میکنی و خوشه خوشه محبتت را به پای صلح میریزی. تو خوب میشنوی نبضهایی را که در انتظار آمدنت به شماره افتاده و رازهای سر به مهری که در محراب جمکرانت به نماز ایستاده و من خوب میدانم تو آن پیرمرد ریش سفیدی هستی که جمعهها ندبه میخواند، همان جوان رعنایی که به خواب همه میآید، شاید آن درویشی که هرگز نقش لبخندش را از یاد نمیبرم یا آن کودکی که هنوز پشیمان از نخریدن گلهایش هستم.
... و تو میآیی و آغاز میکنی قیامت را به عظمت قیامت و پایان میدهی امامت را با خون و شهامت. وقتی تو بیایی شانههای سالخورده زمان و پشت خاک خورده باد، نه شباهت به یک اتفاقِ عجیب دارد و نه رابط با حادثهای مهیب.
بیا و پایان بخشِ شب و سیاهی باش. بیا که تمامِ چشمهای بینا در غبارِ نیامدنت کم سو شدند و تمام چشمهای کم سو به عشقِ آمدنت خیره به هر سو.
«هم چو نور دیدهها از پرده بیرون نه قدم
ای تو نورِ دیدههای اولین و آخرین»
بیا که ذره ذره عالم و شرحه شرحه وجودم در جستوجوی توست. کوچه به کوچه و آینه به آینه.
در این روزگار غریب که پر از واژههای تاریک خوابهای آلوده و و دست هایِ خشکیده است، همه حضور تو را میطلبند، همه نگاه تو را میپویند.
حتما میآیی! شبی در شبستانِ تیره بشریت، میآیی با شمشیری و اسبی و جهانی را به خاک میافکنی، میآیی و تاریخ هستی سوز را هستی ساز میکنی. میآیی و با تلاطم آبیات، ماهیها را به رقص وامیداری و با صدای آسمانیات پرستوها را به بازگشت میخوانی. میآیی و سیطره حکومتت پیوندگاهِ زمین و آسمان میشود و نقشِ لبخندت پناهگاهِ زمین و زمان و صدای روحانیات، روحشبخشِ هر مکان. تو میآیی و دنیا آخرین امتحانش را پس میدهد.
دیگر تکرار بیهوده زندگی هیچ تازگی ندارد. بازگرد که جای تو خالی است، در نبض سیبهای رسیده و در قلب شببوهای پیچیده. تو نوح زمانی و باید بیایی، تو یوسفِ گم گشتهای و یاد بیایی.
تو باید بیایی. سنگریزههای کنار ساحل، نرگسهای کوهی، پروانههای بیخیال و دانههای انار هم تو را میخوانند. من از لرزش برگها و گریه بادها فهمیدم که تو میآیی...
... تو میآیی، دیگر نه جغدی میخواند، نه باری میوزد و نه ظلمتی میماند.
نماز حکومتت یاقوتهای اشکی است که از چشمان آسمان فرو میریزد و پرچم عدالتت، برگهای سبزی است که بر تنِ گیاهان میروید، تو حتما میآیی، میآیی با شمشیری و اسبی ...
اکرم کامرانی اقدام