متن ادبی « تا نواحی مقدس صلوات »

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

« تا نواحی مقدس صلوات »

با لحن کدام آفتاب با صدای کدام پروانه با آواز کدام سنگ
با ترانه کدام باران ویرانی همواره‏مان را فریاد بزنیم ای دور از دسترسِ نزدیک
ای سخاوت هر روزه زمین که نماز مهربانی‏ات را ستاره‏ها، هزار مرتبه اقتدا کردند.
و هر روز، تشنه‏تر از پیش، سر به کوهوار شانه‏هایِ آسمانی‏ات گذاشتند
چقدر این روزهای بی‏تو، کش آمده‏اند! چقدر طولانی شده، صدای نیامدنت!
چقدر غلیظ است هوای دلتنگی‏ات! ای مهربانی بی‏حدّ!
که روشنی بی‏وقفه هزار اقیانوس زیر آرامش قدم‏هایت شناور است و داغ هزار آتشفشان ریشه داده است در چشم‏های بی‏نصیب‏مان
تا چند چله‏نشینی این زمستان‏های بی‏اندازه؟!
تا چند دوندگی این سنگلاخ‏های یکنواخت؟!
تا چند شمارش این ستارگان ارجمند؟!
تا چند چشم به راهی این کوچه‏های تو در توی تاریک؟!
حلقه کدام در را بکوبیم؟
در گوش کدام جاده، زخم‏هایمان را بخوانیم؟
تاریکی در خیابان‏ها سرازیر شده؛ مرگ در پستوها نعره می‏زند
و چقدر از زلال پونه و نارنج، هوا رقیق است!
و چقدر مرگ، در لابلای دیوارها زانو می‏زند!
و چقدر گرسنگی، در پستوی خانه‏های حقیر فراوان است!
... فانوسی می‏خواهد این شب‏های در خیال آمدنت
تا دیدار تازه پنجره‏ها را بر پیشانی روشن دریا بیاویزد
و چُرت تمام خواب‏های شیطانی را پاره کند
... بارانی تازه می‏خواهد این شوره‏زارهای همیشه
تا خمیازه‏های کشدار علف‏ها را رشته رشته پنبه کند
و صبحی بنفش را در شریان آسمان‏ها بریزد
نسیمی رونده می‏خواهد این بی‏شمار اندوهانِ چشم‏ها
تا آواز پرند هزار پرستو را در شکاف دیوارها بریزد
تا کدام مرتبه از روشنی رودها، چشم‏هامان را ورق بزنیم
که هیچ پرنده‏ای پرواز را مشق نمی‏کند
و هیچ درختی، پای زمزمه آب‏ها شکوفه نمی‏دهد
... زخمی گشوده می‏خواهد این دقیقه‏های لایتناهی بیمار
تا جرعه جرعه، شرجی نیامدنت را خالی کند بر سرِ دلتنگی این روزها
ای سجاده نیایشت، رشته رشته در ادامه باران
و ای آرامش آسمانی‏ات در نهایت شوریدگی درخت
با همان سکوت دیگرگرونه‏ات
با همان سخاوت همواره‏ات
با همان قدم‏های افراشته‏ات
با همان نگاه صاعقه‏وارت
با همان لبخند حُسن یوسفت
با همان ایستادن روشنانه‏ات
بایست!
در مقابل دلتنگی قدیمی این خاک
روبروی همواره این مسمومیت بی‏حدّ
خالی کن!
مهربانی‏ات را در سفال تنگدستی این تاریک مخوف
خالی کن!
بهار تازه پیراهنت را در کنج خزانی این دقایق اندوه
خالی کن!
باران بی‏وقفه آمدنت را در بیابانیِ این فصل‏های گرسنه
بتکان!
نگاه روشنت را در ذرات خستگی زمان
بتکان!
دامان ستاره پرورت را در ظلمت این دقیقه‏های تنگدست
بتکان!
پلک‏های آفتابی‏ات را در سبوهای یخ زده و گرسنه
هوای بی‏تو
تیغی نشسته در شریان رودهای تشنه جهان است
سنگی انباشته بر چشم‏های آسمانی است
گردبادی جهنده در روشنی باغچه‏هاست
هوای بی تو
هوای خالی اندوه است
هوای خالی مرگ است
هوای سوزنده از طعم بی‏عدالتی است
ای مبهمِ روشن!
تا چند زمستان چشم‏هایمان را روشن نگه داریم؟!
تا چند انگشتانه دلتنگی‏مان را کنار بگذاریم؟!
تا چند نردبان از دوری‏ات، بالا برویم؟!
تا چند پرنده، چشم‏هایمان را بگیرم زیر آفتاب؟!
تا چند... ای تمام چشمه‏های جهان را فراگیر!
در کدام دامنه باران‏خیز خیمه افراشته‏ای؟
سفره‏ات را پای کدام دریا پهن کرده‏ای؟
پیراهنت را بر کدام درخت مقدس آویخته‏ای؟
کدام ستاره از سقف خانه‏ات آویزان است؟
کدام دریا در سبویت ته‏نشین شده است؟
ای گواه محکم آمدنی نزدیک!
تا از نی یخبندان پی در پی برخیزیم
چند آفتاب را نذر آمدنت کنیم؟
و چند نواحی مقدس را تشنه تشنه سر بکشیم؟
ای آفتاب مرتفع مهربانی!
سر بر دیوار شوربختی کدام کوچه بگذاریم
با این همه زمستانی که در کوله‏بارمان است
و با این همه پائیزی که در راه است
و با این همه جاده‏هایی که به بن‏بست تکیه داده‏اند
تا جمعه آمدنت چند ندبه فاصله است؟
مریم سقلاطونی