متن ادبی « فریاد دریچه‏های بسته »

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

« فریاد دریچه‏های بسته »

ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست درد تو به جان خسته داریم ای دوست
صدایت آشناست. صدایت بوی بهار نورس می‏دهد. سرشار از آبشارهای جهان است.
بوی صبح‏های نیامده می‏دهی. کتف‏های بسترت، آشیانه کبوترهاست. دست‏های استوارت، تکیه‏گاه هفت آسمان.
عاشقانه گام می‏زنی و صلابت، بر ردّ پایت جان می‏گیرد.
چشم می‏چرخانی، نسیم از گوشه پلک‏هایت، جهان را بیدار می‏کند.
کجایی تا دست‏هایم را در خاک بگذارم؛ بی‏قرار جوانه‏های استغاثه.
کجایی تا چشم‏هایم را به آسمان بدوزم و همراه صاعقه نگاهت هزار بار بال بگیرم، هزار بار بمیرم و هزار بار زنده شوم.
هزار جمعه را به انتظارت چشم به در دوختم. کجاست آفتاب نگاهت که در عطش نور شرق، خاکستر شوم؟ دست‏های دعایم، رو به آسمان بلند است؛ کدام آسمان را زیر پَر گرفته‏ای که خورشید، بوی پیشانی تو را می‏دهد؟
کدام بهار از پرِ شالت به رستاخیز رسیده است که درخت‏های جهان سرشار از جوانه‏های سبز انتظار می‏شوند.
ردّ گام‏هایت را خوب می‏شناسم که به آسمان ختم می‏شود.
صدایت آشناست؛ از خورشید آغاز می‏شود.
هنوز منتظرم هنوز به جمعه موعود فکر می‏کنم؛ زمانی که بال‏های پروازم، بوی عروج می‏گیرند.
زمانی که دریچه‏های بسته، فریاد گشایش می‏کشند.
هنوز به بهار فکر می‏کنم؛ به شکوفه‏ها، به آغاز رسیدن به خورشید؛ به نوز فکر می‏کنم، به رهایی... هنوز منتظرم... .
حمیده رضایی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page