متن ادبی « بهانه ناپیدا »

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

« بهانه ناپیدا »

باز هم بی‏تو، پای ضریح ایمان، همنشین عشق می‏شویم.
باز هم بی‏تو، با آوازهای غریب، سکوت صبورانه تو را بر بلندای بامِ زمان طنین‏انداز می‏کنیم.
باز هم بی‏تو، با واژه‏های مضطرب آیه آیه نبودنت را به تلاوت می‏نشینیم.
باز هم نبودن تو و سرهای بی سامان، چشم‏های گریان و گام‏های لرزان.
با تو، قلب و لبخند، هم جنس می‏شوند و بی‏تو، دل همه لبخندها می‏شکفد.
با تو، عدالت، جهانی می‏شود و بی تو، جهانی در عطش جرعه‏ای عدالت، می‏سوزد.
بی تو بودن ناکامی است.
ما از نگاه ساده تو گرم می‏شویم     امید بر نگاه تو آیا دوباره هست؟
بیا که موج موج دریا برای تو می‏خروشد و نسیم مهربانی برای تو می‏وزد.
بیا که بهارهای پیاپی، برای تو می‏شکفند و سروها برای تعظیم تو، به رکوع می‏روند.
این روزها، دانه‏های تسبیح هم برای آمدنت به ذکر می‏نشینند.
این روزها، کلمات دیگر از جنس غم و شادی نیست؛ از جنس عشق و انتظار، از جنس تمناست؛ تمنای وصال تو
تا کی به تمنای وصال تو یگانه     اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
تو با منی؛ چگونه با من نیستی، وقتی از هر سو، صدای گام‏های سنگینت را می‏شنوم و صلابت نگاهت را حس می‏کنم. وقتی روشنای وجودت را می‏بینم و رد پای آفتای‏ات را می‏نگرم؟!
چگونه با من نیستی، وقتی گرمای دستانت را در دستان همیشه سردم احساس می‏کنم؟!
چگونه با من نیستی، وقتی در ذره ذره وجودم، متبلوری و مانند حسّی روح‏افزا، در رگ‏های ملتهبم جاری؟!
هرچه به ستون‏های صبر تکیه کردیم، نیامدی،
هرچه به زیارت چشمان آسمانی‏ات آمدیم، قبولمان نکردی،
هرچه الفبای نامت را واژه به واژه تکرار کردیم، ابرهای کبود را پس نزدی و کنج لبخندت را به ما ننمودی...
... و امروز می‏خواهم جامه جسدم را بدرم و بر فراز بلندترین اقیانوس بی‏کران، بال‏های وجودم را به پرواز درآورم.
آه از این بهانه ناپیدا! آه از این تقدیر گم شده! آه از این لحظه‏های آشفته!
من باید از تو بنویسم.
چگونه از تو ننویسم، وقتی کلمات منجمدم از گرمای نامت آب می‏شوند.
و لحظات تبدارم در خنکای نسیمت به آرامش می‏رسند؟!
تو را با کلمات نمی‏نویسند،
تو را با چشم نمی‏بینند
تو را نباید در زمین جستجو کرد.
سوگند به صلابت کوه‏ها و غیرت آسمان‏ها که تو صبورترین آسمان‏نشینی.
اشاره کن؛ که زیبایی، منتظر اشارت سرانگشت توست.
ظهور کن؛ که با شکوه‏ترین امتداد زندگی، در حوالی دستان توست.
لبخندت را از ما دریغ مکن؛ که صمیمی‏ترین لحظات حیات، در قلمرو لبخند توست.
بخروش؛ که توفنده‏ترین صاعقه‏ها در برق نگاه توست.
طلوع کن!
محمد کامرانی اقدام