« اشکهای دلتنگی »
تا خار غم عشقت آویخته در دامن *** کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
تمام کوچههای فراق را گشتم. همه دشتهای هجران را دویدم و در سراسر جویبار انتظار را جاری شدم و همه جمعهها را ندبهکنان، دست به دامن نشانههای ظهور و آمدنت زدم و خانه دلم را برای ضیافتت، غبار روبی کردم و کوچههای وجودم را با چراغ پرفروغ دعا و نیایش، آذین بستم و به امید دیدن جلوهای از جمال دلآرایت، غسل در زلال اشکهای دلتنگیام کردم.
چون نی، از درد جدایی ناله سر د ادم و از آستان خدای بینیاز، برای فرجت دعا کردم.
بر آی ای صبح روشن دل خدا را *** که بس تاریک میبینم شب هجر
خدایا! این شب تار و نفسگیر دوری کی سر خواهد آمد و آفتاب حسن (یوسف فاطمه علیهاالسلام )، کی از پشت سلسله کوههای بلند انتظار، بیرون میآید؟
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم *** بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
میدانم که ابر غیبت، در برابر تابش انوار هدایت مهدیات، سخت نازکاند و میدانم که اگر یک روز، تنها یک روز از عمر زمین و زمان باقی مانده باشد، او خواهد آمد.
آن روز زیبا، روزی که آفتاب از خودنمایاش در برابر خورشید ولایت شرمسار است، گل نرگس از میان تواضع گلهای هستی میگذرد و گل مریم ـ حضرت مسیح ـ، با طراوت و شادابی جوانی و پاکی همیشگیاش، از نردبان آسمان به زیر میآید و در زلال ژالههای اشک گلها وضو میگیرد و نماز عشق خود را به تو ـ خاتم امامت و عصاره رسالت ـ اقتدا میکند.
تو خواهی آمد و مثل نسیم، دستان بخشایندهات را بر سر شکوفههای مظلوم و پژمرده باغ وجود میکشی و آنها را به جشن تازگی و زندگی میخوانی.
تو میآیی و زلال عدالت را در جاری رودخانه روزگار به جریان میاندازی. میآیی و جشن بزرگ «جاءالحق» را در همایش حضور سبز، افتتاح میکنی. تو میآیی و اشک از چشمهای جمعهها پاک میکنی و دل ندبهها را به دست میآوری.
تو میآیی و منتظران پاکت را از چاه عمیق انتظار در میآوری و قصه بالا بلند چشم به راهیات را به اتمام میرسانی و آن روز نزدیک است:
چه خوش باشد که بعد از انتظاری *** به امیدی رسد امیدواری
بگذار دستهامان بوی وصال بگیرند و «ندبه»هامان معنای اجابت!
بگذار تا دردهای به دل مانده هزار و این همه سال، در بهار قدمهایت شکوفا شوند و چشمهای منتظران، از اشکهای شوق، دریا.
امروز و فردامان پر است از بیقراری *** اما دریغ و صد دریغ از یک بهاری!...
کز زیردستان زمستان سر برآرد *** تا گل کند تک شاخه امیدواری
بگذار تا نمیریم و در جمعهای که نفحه بارانِ تنگ غروب، با عطر گل گندم در آمیخته، و سراسر وجودِ «مکّه» را عطرآگین کند و عرشنشینان، سر تا پای «مکّه» را گلباران، گرد هم آییم و سرود وصل سر دهیم و فریاد شوق برآریم که: «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ذَهَقَ الْباطِلُ» اِنَّ الْباطِلَ کانَ ذَهُوقا».
مولا جان! دلهای سنگی شهر اشباح، سختتر از آن است که فقط برای تو بتپد و چشمهای مردابی آنها، خشکتر از آن که در حسرت دیدار تو دریا گردد.
روزگار عجیبی است! خارها، فرصت شکوفا شدن را از اقاقیها و اطلسیها گرفتهاند و ابرهای آسمان این شهر، آنقدر خیس شدهاند که دستهای بارانی خود را از زمین دریغ میکنند؛ با این همه، دستهای مسیحیایی تو، آخرین بارقه امید است و تنهاترین بهانه برای ماندن و بارانیترین فصل شکفتن که اگر چنین نباشد، سبز بودن و سبز زیستن معنای خود را از دست میدهد.
دریغ از گریز لحظهها و درد انتظار!
افسوس از قصور اعمال و دوری از تو، از عمر کوتاه، که باید عمری در انتظار بنشینیم و نبینیمت!
آنان که به چشمان تو ایمان دارند *** گویند که صاحب الزمانی ای دوست!
تنها امید سوسوی ستارگان، تویی که وامدار نسل شقایق هستی و از قبیله یاسهای مظلوم و جانشین خلف خداوند در زمین.
تویی که روشنی از تو نور میگیرد و هزاران قلب، شوق تپش.
تو را باید با دل خواست که در محدوده لغات نمیگنجی.
تو را باید با خون دیده خواست که دلت خون است.
تو را باید با التماس خواست، تا بیایی و ببینی که چه بر سر پروانههایت آمده است.
محمدحسین قدیری