متن ادبی « اشک‏های دل‏تنگی »

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

« اشک‏های دل‏تنگی »

تا خار غم عشقت آویخته در دامن   ***   کوته نظری باشد رفتن به گلستان‏ها
تمام کوچه‏های فراق را گشتم. همه دشت‏های هجران را دویدم و در سراسر جویبار انتظار را جاری شدم و همه جمعه‏ها را ندبه‏کنان، دست به دامن نشانه‏های ظهور و آمدنت زدم و خانه دلم را برای ضیافتت، غبار روبی کردم و کوچه‏های وجودم را با چراغ پرفروغ دعا و نیایش، آذین بستم و به امید دیدن جلوه‏ای از جمال دل‏آرایت، غسل در زلال اشک‏های دلتنگی‏ام کردم.
چون نی، از درد جدایی ناله سر د ادم و از آستان خدای بی‏نیاز، برای فرجت دعا کردم.
بر آی ای صبح روشن دل خدا را   ***   که بس تاریک می‏بینم شب هجر
خدایا! این شب تار و نفس‏گیر دوری کی سر خواهد آمد و آفتاب حسن (یوسف فاطمه علیهاالسلام )، کی از پشت سلسله کوه‏های بلند انتظار، بیرون می‏آید؟
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم   ***   بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
می‏دانم که ابر غیبت، در برابر تابش انوار هدایت مهدی‏ات، سخت نازک‏اند و می‏دانم که اگر یک روز، تنها یک روز از عمر زمین و زمان باقی مانده باشد، او خواهد آمد.
آن روز زیبا، روزی که آفتاب از خودنمای‏اش در برابر خورشید ولایت شرمسار است، گل نرگس از میان تواضع گل‏های هستی می‏گذرد و گل مریم ـ حضرت مسیح ـ، با طراوت و شادابی جوانی و پاکی همیشگی‏اش، از نردبان آسمان به زیر می‏آید و در زلال ژاله‏های اشک گل‏ها وضو می‏گیرد و نماز عشق خود را به تو ـ خاتم امامت و عصاره رسالت ـ اقتدا می‏کند.
تو خواهی آمد و مثل نسیم، دستان بخشاینده‏ات را بر سر شکوفه‏های مظلوم و پژمرده باغ وجود می‏کشی و آن‏ها را به جشن تازگی و زندگی می‏خوانی.
تو می‏آیی و زلال عدالت را در جاری رودخانه روزگار به جریان می‏اندازی. می‏آیی و جشن بزرگ «جاءالحق» را در همایش حضور سبز، افتتاح می‏کنی. تو می‏آیی و اشک از چشم‏های جمعه‏ها پاک می‏کنی و دل ندبه‏ها را به دست می‏آوری.
تو می‏آیی و منتظران پاکت را از چاه عمیق انتظار در می‏آوری و قصه بالا بلند چشم به راهی‏ات را به اتمام می‏رسانی و آن روز نزدیک است:
چه خوش باشد که بعد از انتظاری   ***   به امیدی رسد امیدواری
بگذار دست‏هامان بوی وصال بگیرند و «ندبه»هامان معنای اجابت!
بگذار تا دردهای به دل مانده هزار و این همه سال، در بهار قدم‏هایت شکوفا شوند و چشم‏های منتظران، از اشک‏های شوق، دریا.
امروز و فردامان پر است از بی‏قراری   ***   اما دریغ و صد دریغ از یک بهاری!...
کز زیردستان زمستان سر برآرد   ***   تا گل کند تک شاخه امیدواری
بگذار تا نمیریم و در جمعه‏ای که نفحه بارانِ تنگ غروب، با عطر گل گندم در آمیخته، و سراسر وجودِ «مکّه» را عطرآگین کند و عرش‏نشینان، سر تا پای «مکّه» را گلباران، گرد هم آییم و سرود وصل سر دهیم و فریاد شوق برآریم که: «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ذَهَقَ الْباطِلُ» اِنَّ الْباطِلَ کانَ ذَهُوقا».
مولا جان! دل‏های سنگی شهر اشباح، سخت‏تر از آن است که فقط برای تو بتپد و چشم‏های مردابی آن‏ها، خشک‏تر از آن که در حسرت دیدار تو دریا گردد.
روزگار عجیبی است! خارها، فرصت شکوفا شدن را از اقاقی‏ها و اطلسی‏ها گرفته‏اند و ابرهای آسمان این شهر، آن‏قدر خیس شده‏اند که دست‏های بارانی خود را از زمین دریغ می‏کنند؛ با این همه، دست‏های مسیحیایی تو، آخرین بارقه امید است و تنهاترین بهانه برای ماندن و بارانی‏ترین فصل شکفتن که اگر چنین نباشد، سبز بودن و سبز زیستن معنای خود را از دست می‏دهد.
دریغ از گریز لحظه‏ها و درد انتظار!
افسوس از قصور اعمال و دوری از تو، از عمر کوتاه، که باید عمری در انتظار بنشینیم و نبینیمت!
آنان که به چشمان تو ایمان دارند   ***    گویند که صاحب الزمانی ای دوست!
تنها امید سوسوی ستارگان، تویی که وامدار نسل شقایق هستی و از قبیله یاس‏های مظلوم و جانشین خلف خداوند در زمین.
تویی که روشنی از تو نور می‏گیرد و هزاران قلب، شوق تپش.
تو را باید با دل خواست که در محدوده لغات نمی‏گنجی.
تو را باید با خون دیده خواست که دلت خون است.
تو را باید با التماس خواست، تا بیایی و ببینی که چه بر سر پروانه‏هایت آمده است.
محمدحسین قدیری

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page