« غریبانههای عاشقانه »
شب تمام ستارههایش را صلا داده است؛ کهکشانها دست در دست هم، در سماعی بشکوه، در آسمان «سامرّا» میچرخند و در انتظار سپیده، ثانیه شماری میکنند تا پرتو از رخسارِ مهرِ عالم فروز «علوی» گیرند!
مهرِ فروزندهای، که هفت آسمان پرتوی از آیینه نگاهش و کاینات ماتِ قامت دلارای اویند! نامش حق! مرامش حق! کلامش حق! و وجودش نمادِ حق و حقیقت الهی است! و حق را، روزی بالای تمام گلدستهها، آشکارا، جار خواهد زد و از پرتو عنایاتش؛ تیرگیها لباس روشنِ هدایت خواهد پوشید!
بگو با من! بگو از صبح نوروزی که در راه است! مولا جان!
بگو با من، بگو از عطر ناب لحظههایی که نگاهم بر پرچم سبز تو خیره خواهد ماند! و من شرمنده دستهایم نخواهم شد! دستهایی که عمری در قنوت یادت، غریبانههایم را عاشقانه سرودهاند! دستهایی که سالها با عطر یادت بر ضریح اجابت گره خوردهاند؛ و تو را در لحظه لحظه دل، هر صبح جمعه، به جستوجو نشستهاند!
مولا جان! شب است و تنها ناله خاموش عشاق، در آسمانها شنیده میشود؛ ولی مهر تو امشب در دل من عجب غوغایی به پا کرده است! غوغا! مولا جان یا صاحب الزمان علیهالسلام !
آخر خودت قضاوت کن! بعد از خدا، چه کسی را دارم که به او پناه برم، غیر از تو؟!
چه کسی اصلاً به خواستههای عاشقانه من، اهمیّت میدهد، غیر از تو؟! تویی که یک عمر، پناه من بودهای! تویی که همیشه با عطر نامت، «یا غیاث المُستغیثین» گفتهام! تویی که همیشه در لحظه لحظه زندگی، مرا در سایهزار عنایتت قرار دادهای!
مولا جان! خوشا نگاهی که جمال کبریایی تو بیند و صدای دلربای تو شنود:
بشکن به تجلّی، شب دیجورِ زمان را *** با جلوه بیارایْ به آیینه، جهان را!
بگذار به لبها بنشاند، گل نامت *** عطری که ربوده است، دل پیر و جوان را
نوروز تماشای تو، آغاز نگاه است *** در چشم دل انگیزِ سحر، شب زدگان را
ای مشرق توحید؛ که خورشید جمالت *** برداشته از آینهها، وهم و گمان را
محتاج نگاهیم، به چشمان تو سوگند *** بشکن به تماشا، شب دیجور زمان را
مولا جان! بگذار در سایه نگاهت باشم! خوشا دلی که به عشق تو گرفتار و به دیدار تو امیدوار است! خوشا دلی که از عاشقانههای جهان تو را برگزید و سرشار از قنوتِ یادت؛ شب و روز شد! خوشا دلی که دوای خویش را، در ابتلای عشق تو یافت!
مولا جان! از محاق «غیبت» برون آی! که توان دلها از دست رفته است.
سید علیاصغر موسوی