« بهانه معهود »
سالهای متوالی، ماههای پی در پی، روزهای ممتد، ثانیههای بیدرنگ...
کدام سالِ دیر تاز، بهارش را غرورآمیز، تقدیم تو میکند؟ کدام ماهِ نیک اختر در تارکِ سپهر، نور از تو میجوید؟ کدام روز ناپیدا در تقویم زمان با همه لحظاتش از آن تو میشود؟ کدام ثانیه باشکوه، با مشعلی از نور، به استقبال قدومِ با صلابتت میآید؟ کدام جاده بیانتها و سبز خاک راهت را میستاید؟
شب فراق تو ای آفتاب عالمتاب *** لبالب است چو گردون ز داغ سینه ما
ای خورشیدِ همیشه سوزان عرش؛ ای ماهتاب همیشه تابان هستی؛ ای تمامِ دین و ای ایمانِ تام؛ ای اصیلترین اصالتها و ای لبریز از مهر! تو کیستی که نه عاشقی و نه معشوق؟! تو خودِ عشقی، با هیبتی عاشقانه و تبسّمی معشوق پسند، تو یک طلوع عجیبی و یک غروبِ غریب.
ما در جستجویِ یک جفت چشم گمشده، یک مشت تبسم عمیق، سالهاست که نگاهمان را از همه بهارها دزدیدهایم، و در بیغولههای وحشت زایِ زندگی و تیه سرگشتگی، نظارهگر بر گریزان زندگی و منتظر رؤیت چشمان گمشده، و تبسم عمیق تو هستیم. نظارهگر مردابهایی که بیتو، برای بلعیدن بالهای زرین آفتاب عمیق تر میشوند. نظارهگر لحظاتی که پر است از عطر تو و خالی است از نگاه تو. نظارهگر زخمهایی که نیستی و مرهم مینهی، و بغضهای در گلو ماندهای که فریاد میکنی.
خارهای عداوت از زیر پوستِ نازک زمین سر بر آورده، و عدالت، زخمیِ خنجرِ عداوت است. زبانههای غرور و نخوت همه جا را به آتش کشیده، چشمهای رنگ و نیرنگ، نگاههای معصوم را به مسخره گرفته، و ته ماندههای صداقت، در دستهای ریا نابود میشود.
از کنجِ لبها به جایِ مهر و صفا، واژههای مهمل و بیهوده تراوش میشود. قلبهایِ فسرده و چشمهای یخ زده، همه هستی را به ورطه انجماد کشانده است. تارهای تاریک ابتذال، دریچههای ایمان و عشق را مسدود کرده است.
داس دروگر ریا، خوشههای زرّین محبت را از مزارعِ دلها چیده است؛ ولی...
از چشمان تو آبی دریا تراوش میشود و از دستانت صلح و صفا میبارد. از نگاهت نور میریزد و از صدایت آواز عشق شنیده میشود.
قانون عدالت تو صد بار کاریتر از خنجرِ عداوت، و شمشیر انتقامت صد بار برّا از داسِ ریا است. ما در حضیض زمینیم و تو در صدرِ آسمان، ما در لجّه زوال و نیستی و تو در جرگه جاودانگی و هستی.
بیا که تو آن بهانه معهودی، با شولایِ نبوی و هیبت حیدری.
اکرم کامرانی اقدام