« مژده ای دل... »
امروز هم مثل دیروز از خواب بیدار شدم و ساعت روزمرگیام را برای یک روز کامل تنظیم کردم.
امروز هم مثل دیروز از خواب بیدار شدم و صبحی دوباره را بیتو آغاز کردم.
امروز هم مثل دیروز آنقدر مشغول کار خویش گشتم که فراموش کردم «تو نیستی» و ما هنوز نماز صبحمان را فُرادی میخوانیم.
امروز هم مثل هر روز، و هر روز هم مثل امروز، و باز تکرار و تکرار و تکرار.
بعضی وقتها آنقدر در این تکرارها حل میشوم که جمعهها را فراموش میکنم، جمعههایی که، آن وقتهای بچگیام انتظارش را میکشیدم تا باز با پدر به خانهات بیاییم.
و همین که چشمم به گنبد سبز و با صفایت میافتاد آنقدر سبک میشدم که انگار پرندهای هستم در آسمان حرمت.
آن روزها چه اندازه تو را حس میکردم! آن روزها چه اندازه پیش من بودی!
حالا که فکر میکنم میبینم تولدم را بیتو، کودکیام را بیتو بودم و اکنون جوانیام را بیتو زندگی میکنم؛ و چه قدر دلم میگیرد از اینکه روزهای شادابی و نشاطم را بیتو سپری کنم! این روزها به هر طرف که نگاه میکنم میبینم نگاهها به هر دلیلی تو را جستوجو میکند.
یکی ناتوان است و توانگری جستوجو میکند، یکی مظلوم است و دادگری میطلبد.
آری، این روزها که غروب را پشت ساختمانهای بلند سیمانی شهر پشت چراغهای شهر، گم میکنم، دلم بیشتر میگیرد. این زرق و برقها عجیب خانمانسوزمان کرده است.
چشم میبندم، مثل همیشه حافظ را برمیدارم و نیت میکنم. باز هم همان غزل:
«مژده ای که مسیحا نفسی میآید *** که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید»
نمیدانم تا کی باید برای آمدنت فال بگیرم، تا کی باید قلم بردارم و از روزهای بیکسیام بنویسم. آنقدر نوشتهام که دیگر کلمات مرا یاری نمیکنند.
آنقدر برای آوردن بهترین واژهها فکر کردهام که دیگر تمام واژههای خوبِ ذهنم تمام شده است.
ای سبز پوش مهربان! با زبان بیزبانیام و با قلم شکستهام هنوز در انتظار روزی هستم که بیایی و تمام اشکهای جاری مظلومان را با دستهای عدالت گسترت پاک کنی. ای مولای مهربان؛ ای عدالت مطلق! هنوز هم به شوق دیدن صفای حرمت، جمکرانیام.
طیبه نداف