« سلامهای پُست شده »
تا کِی شب به شب، به نیّتِ سرودن غزلی عاشقانه برایت، مرثیهای سوگوار برای خود بسرایم؟
تا کِی غبار طعنهها و نیشخند منکرانت، تبسمهای معصوم روحم را به زهرخندی تلخ مبدّل کند؟!
تا کِی کودکان بهانهگیر چشمانم را با لالایی نامت به دنیایِ رؤیاییِ خواب بکوچانم و با کابوس نبودنت تنها بگذارمشان؟
تا کِی مدار عقربههای ساعت را به سمت طلوع جمعهای زُلال بچرخانم و غروبهای خاکستریِ جمعهها را شماره کنم؟
تا کِی امیدِ آمدنت را بهانهای سازم برای ادامه حیاتِ گلهای حیاطمان، وَ تو نیایی؟
تا کِی صبح به صبح، چمدانِ آمدنت را ببندم و به نیّتِ همراهیاَت، جنازه روحم را به تک تکِ ایستگاههای جهان بکشانم و شب به شب، چمدانِ نیامدنت را به خانه برگردانم؟
تا کِی سلامهایم را برایت پُست کنم و نشانیات را پشت پاکت ننویسم؟
تا کِی شمعهای قلبم را نذر آمدنت کنم و حاجت نگیرم؟
تا کِی کفشهای سرسختِ زندگیام، پرسه زدن را تجربه کنند و کوچه باغ بودنت را رد نشوند؟
تاکِی چارچوب قاب عکست را، بی وجود عکسی، بر چار دیواری تنهاییاَم میخکوب کنم؟
تاکِی چتر پلکهایم را در بارشِ یکریزِ بارانهای طولانی نبودنت بگشایم و ببندم؛ و تو نیز نباشی و نیایی؟
«تا کی به تمنّای وصال تو یگانه *** اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه»؟
تا کِی؟ تا کِی؟ تاکِی...؟
مهدی زارعی