متن ادبی « تنفس در هوای یاد تو... »

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

« تنفس در هوای یاد تو... »

تو نیستی؛ بوی برف می‏آید، لک لک‏ها لانه‏هایشان را ترک گفته‏اند و آسمان، خودش را بر زمین می‏پاشد.
شهر در هاله‏ای از مه فرو رفته است، کودکان، هر شب با رؤیای آمدنت به خواب می‏روند و هفته‏ها با چشم‏هایی سرخ و گونه‏هایی خیس، جمعه‏ای دور را نفس می‏کشند.
نیستی، نیامده‏ای، اما این کوچه‏ها به نبودنت خو نکرده‏اند، این کوچه‏ها در انتظار آن صبح زود، پر از پروانه‏اند.
تو آن اتفاق بزرگی که یک روز در شهر کوچک ما می‏افتد و من آن برگم که هر پاییز، دیدنت را به خاک می‏افتد و هر بهار، آمدنت را جوانه می‏زند.
برگرد، با بوی کوهستان، با بوی رودخانه و گندمزار بیامیز، بگذار زمین در هوای تو تنفس کند!
بگذار آفتاب، دست و روی دشت را بشوید و عدالت، شاهین ترازویش را پرواز دهد.
برگرد و این چشم‏های مه آلود را بباران
برگرد تا آسمان، باران به دنیا بیاورد و چشمان خاک روشن شود.
این ابرهای آبستن، آمدنت را انتظار می‏کشند.
معصومه داوود آبادی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page