« تنفس در هوای یاد تو... »
تو نیستی؛ بوی برف میآید، لک لکها لانههایشان را ترک گفتهاند و آسمان، خودش را بر زمین میپاشد.
شهر در هالهای از مه فرو رفته است، کودکان، هر شب با رؤیای آمدنت به خواب میروند و هفتهها با چشمهایی سرخ و گونههایی خیس، جمعهای دور را نفس میکشند.
نیستی، نیامدهای، اما این کوچهها به نبودنت خو نکردهاند، این کوچهها در انتظار آن صبح زود، پر از پروانهاند.
تو آن اتفاق بزرگی که یک روز در شهر کوچک ما میافتد و من آن برگم که هر پاییز، دیدنت را به خاک میافتد و هر بهار، آمدنت را جوانه میزند.
برگرد، با بوی کوهستان، با بوی رودخانه و گندمزار بیامیز، بگذار زمین در هوای تو تنفس کند!
بگذار آفتاب، دست و روی دشت را بشوید و عدالت، شاهین ترازویش را پرواز دهد.
برگرد و این چشمهای مه آلود را بباران
برگرد تا آسمان، باران به دنیا بیاورد و چشمان خاک روشن شود.
این ابرهای آبستن، آمدنت را انتظار میکشند.
معصومه داوود آبادی