« ارتفاع ناپایدار ظلم »
پلکهایم را میگشایم
باز هم نگاه منتظرم را به افقهای دور میدوزم.
این روزها، دیوار غفلت بلندتر از آن است که کسی خود را از پشت آن بنگرد و خویشتنش را دریابد. این روزها سایه یک یأس مبهم بر سرِ خاک خیمهزده و زمین در برابر تاریخِ زخم خورده سر فرود آورده و من باز هم دستانِ مشت کردهام را بر برهوت زندگی میکوبم و فریاد سر میدهم.
«زمان با نامِ تو پیوند خورده است *** زمین بی رویِ تو سرد است و مرده است
بتاب ای آفتاب از مشرقِ عشق *** خدا ما را به دستِ تو سپرده است»
آری! «تو را من چشم در راهم» به اندازه هزار شکوفه بهار.
روزهایم همیشه تو را کم دارد، نگاهم همیشه در جستجوی آرامشی ناب است.
کاش دستانِ نیازم سرشار از عنایت شود و چشمان اشتیاقم، گرم نگاهِ تو، تو که تعبیر رؤیاهای سبزی و تفسیر آیههای ایمان.
تو که «عین الحیاتی» و «السفینه النجاة»
صبحی که بیایی، تمام روزهای منتظرم را با ریسمان محبتت نخ میکنم و برگردن میآویزم.
هزار فریاد از فراسوی دشتها بر میآورم تا فروغت را نصیبم کنی.
هزار گلخند نذر قدمهایت میکنم تا لبخندت را بر کنج دلم فرود آری.
هزار نگاه نگران در چشم مینگارم تا مرا بنگری و هزار مطلع قرن میسرایم تا در طالعِ نگونم طلوع کنی.
زمانه پر شده از صحنههای نا زیبا *** تو ای بهانه زیبا، طلوع کن و بیا
روزی که بیایی، زمین به سکوت مینشیند و من بی شک فریاد بر میآورم...
... السّلامُ علیک ایُّها المُهَذِب الخائف، السَّلام علیک ایُّها الولیُّ النّاصح. و این تلاطم آسمانی توست که سکوتِ سنگین فضا را میشکند.
روزی که بیایی، ارتفاعِ ناپایدارِ ظلم فرو میریزد و بنایِ عدالت سر به آسمان هفتم میساید.
روزی که بیایی، قفلِ غفلت از قلبها گشوده میشود و هجاهایِ ماندگارِ زندگی بر دیواره زمان حک میشود.
آری! تو در یک غروب غبار آلود میآیی و بن بستِ تجاهل را به شاهراهِ معرفت پیوند میزنی و تکامل و گسترده زیستن را تکثیر میکنی.
بیا که نبودنت زمین را بر هوت کرده و قاصدک نیازمان را همسفرباد.
تمامِ جادهها چشم انتظارِ مقدمت هستند *** سوارِ سبزپوشِ وادی بطحا نمیآیی؟
ببین در انتظارم تا نثار مقدمت سازم *** دلم راهستی ام، دار و ندارم را نمیآیی؟
اکرم کامرانی