متن ادبی « گفته‏اند می‏آیی »

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

« گفته‏اند می‏آیی »

سحرگاهانِ بی تو، کابوسِ شب‏های بی فانوسند.
پروانه‏های شبگرد، رویای آمدنت را بر کبودی آسمان بال می‏کوبند.
می‏آیی، امّا کدام جمعه وعده داده شده؟ از پسِ نفس‏هایِ مشتاقِ کدام «سماتِ» نیمه خوانده؟
از لابه‏لای کدام بهارِ جوانه‏زده بر شاخه‏های نازکِ انار؟ از کدام مسیرِ در غبار پیچیده و در مه حل شده؟
از کدام شاهراهِ در نور شناور؟ از کدام پنجره آسمان، شعاع نورانیِ حضورت را فرشته‏ها در افلاک دست به دست می‏کنند؟
کدام دسته از ملایک، بال‏های عبورشان را پرنیان راهت می‏کنند تا گام برگستردگی خاک نهی تا آسمان‏ها را به سرانگشت بر زمین بکشی؟ چشم‏هایت کدام چشمه روشن است که هرچه ستاره در گودیش سوسو می‏زند؟
پیشانیِ بلندت، اقبال خاک است، صفحه پاک طلوعِ خورشیدی است که سراسیمگی‏اش را در آسمان می‏چرخد بر مدار حضورت.
آه از این روزهای بی تو، از این رکودِ سردِ فراگیر، از این لحظات سوگوار، از این عقربه‏های عزادار، از این بهار خزان زده، از این کلمات بیهوده!
گفته‏اند می‏آیی.
آینه‏ها، رو به روی مسیرت چشم گشوده‏اند تا حضورت را در زلالِ خویش منعکس کنند.
گفته‏اند می‏آیی.
هرچه جاده، در غبار سال‏ها بی خبری در خویش می‏پیچند.
گفته‏اند می‏آیی؛ با دستی در آب و دستی در آینه، با نگاهی از نور سرشار، با ذوالفقاری در دست که هرچه شب را بدراند و خورشید بگسترد.
هم چنان آب و آینه و قرآن در دست، تسبیح بر انگشت می‏چرخانیم و صلوات می‏فرستیم؛ سمات می‏خوانیم و اسفند بر آتش، چشم بر جاده‏های منتظر می‏چرخانیم.
گفته‏اند می‏آیی تا آسمان دف بگیرد و زمین به سماع برخیزد ـ تا رستخیز کلمات ـ
گفته‏اند می‏آیی، امّا کدام جمعه وعده داده شده؟
گوهر مخزن اسرار همان است که بود   ***   حقّه مهر بدان مهر و نشان است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح   ***   بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
حمیده رضایی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page