« گفتهاند میآیی »
سحرگاهانِ بی تو، کابوسِ شبهای بی فانوسند.
پروانههای شبگرد، رویای آمدنت را بر کبودی آسمان بال میکوبند.
میآیی، امّا کدام جمعه وعده داده شده؟ از پسِ نفسهایِ مشتاقِ کدام «سماتِ» نیمه خوانده؟
از لابهلای کدام بهارِ جوانهزده بر شاخههای نازکِ انار؟ از کدام مسیرِ در غبار پیچیده و در مه حل شده؟
از کدام شاهراهِ در نور شناور؟ از کدام پنجره آسمان، شعاع نورانیِ حضورت را فرشتهها در افلاک دست به دست میکنند؟
کدام دسته از ملایک، بالهای عبورشان را پرنیان راهت میکنند تا گام برگستردگی خاک نهی تا آسمانها را به سرانگشت بر زمین بکشی؟ چشمهایت کدام چشمه روشن است که هرچه ستاره در گودیش سوسو میزند؟
پیشانیِ بلندت، اقبال خاک است، صفحه پاک طلوعِ خورشیدی است که سراسیمگیاش را در آسمان میچرخد بر مدار حضورت.
آه از این روزهای بی تو، از این رکودِ سردِ فراگیر، از این لحظات سوگوار، از این عقربههای عزادار، از این بهار خزان زده، از این کلمات بیهوده!
گفتهاند میآیی.
آینهها، رو به روی مسیرت چشم گشودهاند تا حضورت را در زلالِ خویش منعکس کنند.
گفتهاند میآیی.
هرچه جاده، در غبار سالها بی خبری در خویش میپیچند.
گفتهاند میآیی؛ با دستی در آب و دستی در آینه، با نگاهی از نور سرشار، با ذوالفقاری در دست که هرچه شب را بدراند و خورشید بگسترد.
هم چنان آب و آینه و قرآن در دست، تسبیح بر انگشت میچرخانیم و صلوات میفرستیم؛ سمات میخوانیم و اسفند بر آتش، چشم بر جادههای منتظر میچرخانیم.
گفتهاند میآیی تا آسمان دف بگیرد و زمین به سماع برخیزد ـ تا رستخیز کلمات ـ
گفتهاند میآیی، امّا کدام جمعه وعده داده شده؟
گوهر مخزن اسرار همان است که بود *** حقّه مهر بدان مهر و نشان است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح *** بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
حمیده رضایی