« نکند راهت را بسته باشند »
در کوچه بن بست آخرالزمان ایستادهام
پشت سرم دیواری است پر از خط خوردگیهای گذشتهام
و پیش رویم، تا چشم میبیند، راههای نرفته، حرفههای ناگفته و کارهای ناکرده.
برای رسیدن به آن نقطه تو ایستادهای، باید قدمی برداشت، نگاهی کرد، حرفی زد.
حتی یک نفس کشیدن به یاد تو، راه را نزدیکتر میکند.
راه، دور نیست.
ما مدتهاست که خودمان را دور میزنیم، پس عجیب نیست که فقط خودمان را میبینیم، به صدای پای خود عادت میکنیم.
و در نهایت، فقط به خودمان میرسیم!
راه، تاریک نیست؛ آن قدر که بی چراغ و مهتاب هم میتوان دوید، بی آن که پایت به چیزی بلغزد و زمین بخوری.
بهتر بگویم، میتوان پرواز کرد.
نه با بالهای دروغین خیالت، بلکه جذب نوری شد که حقیقیترین ذرههای معلق در هوا را به سمت خود میکشند.
انتهای کوچه را مینگرم؛
کسی نمیآید!
با خود میگویم
نکند راهت را بسته باشند
یا شاید تو از آمدن پشیمان شده باشی؟
از پا میافتم
رهگذرانی را به یاد میآورم که در راه تو خون دادند.
آیا راهتان دروغ بود؟
نه! باور نمیکنم
تو راستترین پایان همه قصههای جهانی!
در این کوچه
اگر کسی نیاید،
من میآیم به سوی تو و تو را با خود، به کوچه بن بستمان میآورم تا دیوارهای فاصله را برداری.
من به انتهای این کوچه ایمان دارم
که کسی از آن خواهد آمد
به سوی من
و همه ذرات معلق در هوای یاد تو!
نزهت بادی