متن ادبی « چند جمعه دیگر »

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

« چند جمعه دیگر »

با رؤیای لحظه آمدنت، خیابان‏های انتظار را قدم می‏زنم. چشم‏های خسته‏ام، درد سالیان دراز سکوتت را و سالیان سرد نیامدنت را در این کوچه‏های مه‏آلود می‏گرید.
هفته‏ها می‏روند و می‏آیند و من در ثانیه ثانیه جمعه‏ها تحلیل می‏روم.
جمعه‏ها می‏روند و می‏آیند و انتظار، ققنوسی است که آتش خاکسترش را خاموشی نیست.
آه، ای دلیل بزرگ منتظران زمین، ای مسافر آمدنی، ای موعود! بگو چند روز دیگر خورشید باید غروب کند؟
چند بار دیگر باید بر شانه‏های کوه، برف بنشیند؟ چند جمعه دیگر باید خاکستر شود تا تو بیایی و خورشید طلوع کند، تو بیایی و بهار شود، تو بیایی و دانه‏های انتظارمان به بار بنشیند.
دلم گرفته است.
آسمان، حرف‏های نگفتنی‏اش را می‏بارد و من خیس این همه انتظار، بغض می‏کنم و چکه چکه فرو می‏ریزم.
تو باید بیایی.
می‏آیی؛ سوار بر اسبان تیزپا.
بر شانه‏هایت شانه به سرها می‏خوانند.
می‏آیی؛ گندمزار، خیره بر چشمانت قد می‏کشد.
دختران شالیزار، شکوه بهارت را عاشق می‏شوند. عشق، عشق، عشق؛ این تنها واژه‏ای است که جمعه‏های مه آلود انتظارت را تحمل‏پذیر می‏کند.
ای عابر بزرگ! شانه‏های زخمی زمین، گام‏های مهربانت را می‏خواند و تو نیستی.
پنجه‏های خون آلودِ خورشید، شکوه لبخندهایت را می‏نوازد و تو نیستی.
گلوی مجروح رود، ترانه‏های آمدنت را می‏سراید و... نه! تو جایی پشت دیوارهمین زمین ایستاده‏ای و نمی‏آیی؛ شاید از این همه دیوار، دلت گرفته است و پای آمدن نداری!
آخر تو همزاد پنجره‏ای، همنفس دریچه‏های باز، همشانه باران، هم آغوش آسمان.
تو تنفس دیگر باره زمینی.
تو می‏آیی تا بدانیم که عدالت واژه نیست؛ یک باید است که حتماً اتفاق می‏افتد.
تا بدانیم که مهربانی، تاریخ مصرف ندارد. عشق، تاریخ مصرف ندارد.
تو می‏آیی تا تاریخ مصرف ظلم را باطل کنی. تا عشق را، مهربانی را، عدل را بین مردمان خاک‏آلود پایین شهر و مردمان شیک بالا شهر، مساوی قسمت کنی.
من ایمان دارم که آن روز، این شهر منتظر، شکوه آمدنت را با سر خواهد دوید.
معصومه داوودآبادی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page