« چند جمعه دیگر »
با رؤیای لحظه آمدنت، خیابانهای انتظار را قدم میزنم. چشمهای خستهام، درد سالیان دراز سکوتت را و سالیان سرد نیامدنت را در این کوچههای مهآلود میگرید.
هفتهها میروند و میآیند و من در ثانیه ثانیه جمعهها تحلیل میروم.
جمعهها میروند و میآیند و انتظار، ققنوسی است که آتش خاکسترش را خاموشی نیست.
آه، ای دلیل بزرگ منتظران زمین، ای مسافر آمدنی، ای موعود! بگو چند روز دیگر خورشید باید غروب کند؟
چند بار دیگر باید بر شانههای کوه، برف بنشیند؟ چند جمعه دیگر باید خاکستر شود تا تو بیایی و خورشید طلوع کند، تو بیایی و بهار شود، تو بیایی و دانههای انتظارمان به بار بنشیند.
دلم گرفته است.
آسمان، حرفهای نگفتنیاش را میبارد و من خیس این همه انتظار، بغض میکنم و چکه چکه فرو میریزم.
تو باید بیایی.
میآیی؛ سوار بر اسبان تیزپا.
بر شانههایت شانه به سرها میخوانند.
میآیی؛ گندمزار، خیره بر چشمانت قد میکشد.
دختران شالیزار، شکوه بهارت را عاشق میشوند. عشق، عشق، عشق؛ این تنها واژهای است که جمعههای مه آلود انتظارت را تحملپذیر میکند.
ای عابر بزرگ! شانههای زخمی زمین، گامهای مهربانت را میخواند و تو نیستی.
پنجههای خون آلودِ خورشید، شکوه لبخندهایت را مینوازد و تو نیستی.
گلوی مجروح رود، ترانههای آمدنت را میسراید و... نه! تو جایی پشت دیوارهمین زمین ایستادهای و نمیآیی؛ شاید از این همه دیوار، دلت گرفته است و پای آمدن نداری!
آخر تو همزاد پنجرهای، همنفس دریچههای باز، همشانه باران، هم آغوش آسمان.
تو تنفس دیگر باره زمینی.
تو میآیی تا بدانیم که عدالت واژه نیست؛ یک باید است که حتماً اتفاق میافتد.
تا بدانیم که مهربانی، تاریخ مصرف ندارد. عشق، تاریخ مصرف ندارد.
تو میآیی تا تاریخ مصرف ظلم را باطل کنی. تا عشق را، مهربانی را، عدل را بین مردمان خاکآلود پایین شهر و مردمان شیک بالا شهر، مساوی قسمت کنی.
من ایمان دارم که آن روز، این شهر منتظر، شکوه آمدنت را با سر خواهد دوید.
معصومه داوودآبادی