« زمان گذشت... »
زمان گذشت و قلبم گواهی میدهد که به یقین تو میآیی.
تو میآیی و آیینههای زنگار گرفته قرنها جهالت و سکوت و روزمرگی را دوباره جلا خواهیداد.
تو میآیی و قلبهای سیاه شده از تنهایی را دوباره با حضور روشنی بخش خود نورانی خواهی کرد.
تو میآیی و دلم را خویشاوند تمام پنجرههای جهان میکنی.
تو میآیی و چشمان جهان را به آبشاران زلال معنویت پیوند میزنی.
تو میآیی و فریادهای فرو خفته ستمدیدگان جهان را معنا میبخشی.
تو میآیی و گوش جهان را که از فریادهای گوشخراش شیاطین کفر و الحاد کر شده است، با زمزمه روح بخش محبتت نوازش میکنی.
تو میآیی و من خوب میدانم که روزی از همین دریچه که سالهاست بسته مانده است، جوانهای خواهد رویید؛ جوانهای سبز که از خیال همیشه منتظر من به سمت آسمانهای آبی حضور تو سر بر خواهد آورد.
تو میآیی و زمین در زیر پای تو از شادی میشکفد.
تو میآیی و رودهای احساس، از دستان پر مهر نسیم، بر منتظران واقعیات جاری میشوند.
ای تجلی مهر خداوند در زمین! شورهزار خشک دلهای خستهمان در انتظار نوازش نرم نگاه پر مهر توست!
سوار سبزپوش آرزوهای ما! روایتگر فتح و پیروزی مسلمانان! وارث بدر و حنین! ذوالفقار حیدر در دستان توست و نرمی کلام مصطفی از زبان تو جاری میشود.
یا حُجّةُ اللّه علی خلقه!
هلا نگاه تو بارانترین بارانها
ببار بر در دل تبدار این بیابانها
بگو که پنجره بر دوش، تا کجا آخر
سکوت و صبر تو و پرسش خیابانها
چه قدر این دل بر باد رفتهام خوانده است
تو را زحنجره زخمی نیستانها
سید علی پورطباطبایی