متن ادبی «... و تو روز باران...»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

«... و تو روز باران...»

همین که باران می‏گیرد و امتداد جاده، ماندگان را به حرکت می‏خواند، همین که باغ‏های کوچه کسالت، حوصله شکوفه را در شاخه هایشان احساس می‏کنند، همین که دریچه‏ها، بهار را از تاروپود پیراهنشان عبور می‏دهند و آینه، تکانی به تماشایش می‏دهد، از گندمزارهای مجاور، صدای پاهایت را نسیم، به دوش می‏کشد تا خواب از سر جهان بپرد
... تو می‏آیی
با دستان سبزت، با چشم‏های مهربانت و با سینه‏ای که به گستره یک تاریخ صبر، می‏آیی.
برای کاسه‏ها نور می‏آوری و چمدانت را که پر از مهربانی‏های همیشه است، به چشم‏های پابرهنه می‏دهی.
به کوچه‏ها عطر حضور می‏ریزی تا پیچک‏ها در فرصتی دیگر، ساقه‏های یک روز زلال را در آغوش بگیرند.
ـ آی مردم! سفره‏هاتان چرا خالی! من آمده‏ام؛ ادامه بذل نان و خرما. من آمده‏ام؛ ادامه مهربانی‏های شبانه، ادامه دست‏های یتیم نواز، ادامه تشنگی برای عدالت، ادامه عدالت دست و آهن گداخته. من آمده‏ام؛ وارث بانوی بی نشان، وارث فرقی شکافته، وارث خورشید روی نیزه، وارث پاهای برهنه؛ چون روز پیاده‏روی.
من آمده‏ام... آری! تو آمده‏ای تو آمده‏ای و دریای آیه‏های زلال، دیگر گَرد نسیان نخواهد گرفت.
علی سعادت شایسته

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page