«... و تو روز باران...»
همین که باران میگیرد و امتداد جاده، ماندگان را به حرکت میخواند، همین که باغهای کوچه کسالت، حوصله شکوفه را در شاخه هایشان احساس میکنند، همین که دریچهها، بهار را از تاروپود پیراهنشان عبور میدهند و آینه، تکانی به تماشایش میدهد، از گندمزارهای مجاور، صدای پاهایت را نسیم، به دوش میکشد تا خواب از سر جهان بپرد
... تو میآیی
با دستان سبزت، با چشمهای مهربانت و با سینهای که به گستره یک تاریخ صبر، میآیی.
برای کاسهها نور میآوری و چمدانت را که پر از مهربانیهای همیشه است، به چشمهای پابرهنه میدهی.
به کوچهها عطر حضور میریزی تا پیچکها در فرصتی دیگر، ساقههای یک روز زلال را در آغوش بگیرند.
ـ آی مردم! سفرههاتان چرا خالی! من آمدهام؛ ادامه بذل نان و خرما. من آمدهام؛ ادامه مهربانیهای شبانه، ادامه دستهای یتیم نواز، ادامه تشنگی برای عدالت، ادامه عدالت دست و آهن گداخته. من آمدهام؛ وارث بانوی بی نشان، وارث فرقی شکافته، وارث خورشید روی نیزه، وارث پاهای برهنه؛ چون روز پیادهروی.
من آمدهام... آری! تو آمدهای تو آمدهای و دریای آیههای زلال، دیگر گَرد نسیان نخواهد گرفت.
علی سعادت شایسته