متن ادبی « عصر جمعه که می‏آید... »

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

« عصر جمعه که می‏آید... »

سال‏هاست دلم را به ریسمان محبت تو بافته‏ام و در حواشی نگاه تو ساکن شده‏ام تا بیایی و از مرداب‏های عفن گناه، رهایی ام بخشی.
سال‏ها ست سبدهای خالی، کفش‏های وصله دار و سفره‏های بیگانه از بوی نان، در انتظار آمدنت لحظه شماری می‏کنند.
سال‏ها ست که گل‏های یاس، درهای نیم سوخته، سجاده‏های خونین، لب‏های به عطش نشسته، دستان بریده و خیمه‏های به آتش کشیده، آمدنت را انتظار می‏کشند تا زمین را از بی عدالتی‏ها پاک کنی و همه جا را از عطر گل یاس سرشار، و میان مظلومان، محبت قسمت کنی.
سال‏ها ست دلتنگ توأم و این دل چشم انتظارم، هر شب، خواب وصال می‏بیند و به این خوش است که روزی از راه می‏رسی و با آن جلوه اهورایی و دم مسیحایی، پرده از اسرار بر می‏داری و ناگفتنی‏ها را باز گویی.
اما من از روزی بیمناکم که بیایی و من نباشم
هر چند دلم سرشار از تیرگی‏ها و غفلت‏ها ست، اما همیشه با یاد تو، آتش عشق دلم گُر می‏گیرد و بدی‏ها را می‏سوزاند.
و عصر جمعه چه قدر دلگیر است!
عصر جمعه که می‏آید، همه تن چشم می‏شوم و می‏بارم، تنها به امید نگاه تو، اشک می‏ریزم و به امید عصر جمعه‏ای می‏نشینم که دلگیر نباشد.
و آن روز می‏آید به مدد لطف تو ای همیشه قداست و زیبایی !
به امید آن روز که از درآیی ای موعود!
سید امیرحسین فاطمی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page