« عصر جمعه که میآید... »
سالهاست دلم را به ریسمان محبت تو بافتهام و در حواشی نگاه تو ساکن شدهام تا بیایی و از مردابهای عفن گناه، رهایی ام بخشی.
سالها ست سبدهای خالی، کفشهای وصله دار و سفرههای بیگانه از بوی نان، در انتظار آمدنت لحظه شماری میکنند.
سالها ست که گلهای یاس، درهای نیم سوخته، سجادههای خونین، لبهای به عطش نشسته، دستان بریده و خیمههای به آتش کشیده، آمدنت را انتظار میکشند تا زمین را از بی عدالتیها پاک کنی و همه جا را از عطر گل یاس سرشار، و میان مظلومان، محبت قسمت کنی.
سالها ست دلتنگ توأم و این دل چشم انتظارم، هر شب، خواب وصال میبیند و به این خوش است که روزی از راه میرسی و با آن جلوه اهورایی و دم مسیحایی، پرده از اسرار بر میداری و ناگفتنیها را باز گویی.
اما من از روزی بیمناکم که بیایی و من نباشم
هر چند دلم سرشار از تیرگیها و غفلتها ست، اما همیشه با یاد تو، آتش عشق دلم گُر میگیرد و بدیها را میسوزاند.
و عصر جمعه چه قدر دلگیر است!
عصر جمعه که میآید، همه تن چشم میشوم و میبارم، تنها به امید نگاه تو، اشک میریزم و به امید عصر جمعهای مینشینم که دلگیر نباشد.
و آن روز میآید به مدد لطف تو ای همیشه قداست و زیبایی !
به امید آن روز که از درآیی ای موعود!
سید امیرحسین فاطمی