« اندکی صبر سحر نزدیک است »
هر روز، با گوش جانم میشنوم، صدای خُرد شدن استخوانهای مظلومیت تو را در زیر چرخ تانکهای تباهی.
میشنوم موسیقی شوم مرگ را، از دل سیاه تفنگی که سینه سپید پرستوهایت را نشانه رفته.
میشنوم سوز فراق را از سینه مادری در «شتیلا» که گذر ایام کهنهاش نکرده.
میشنوم فریاد سکوت را از ویرانههای خاموش «کفر قاسم»
میشنوم انبوه جانکاه نوعروسان غریبت را که خاک عزا نقشبند پیراهن سپیدشان گشته.
صدای وحشتِ باران تنهایی را می شنوم که بی مهابا، بر سر خرد و کلانت میبارد و لحظهای از باریدن نمیایستد.
آری! میشنوم که چه غمگنانه، خاک بیپناهت نالههای غربتش را به گوش آسمان رسانده و میبینم که چگونه عطش درختان بی گناه زیتونت را با دشنه و تیر پاسخ میدهند!
میبینم هر روز بر صفحه خاکت، خطوط سرخ خون را که جوانانت شجاعانه مینگارند.
میبینم تیرگی دلهای سنگی را که دلت را فقط به جرم آینه بودن، می شکنند.
میبینم در مسلخ عشق،پرپرشدن غنچههای شکفتهات را به دست توفان مرگ زاری ظلم.
جرم نوجوانان خفته در خون تو تنها عاشقی ست؛ عاشق بهار و آفتاباند.
امّا افسوس که سیاه دلان ظاهر فریب، با بهار و آفتاب نامأنوسند.
غایت نالههای بیکسیات فرا میرسد. اندکی صبر، سحر نزدیک است!
ملیحه عابدینی