« به آمدنت ایمان دارم »
اگر نگاه تو نبود، نابود میشدم. نگاهت، سرچشمه ولایت است؛ جوشنده و جاری، تا نگاهِ مرا دریابی. تا به من وسعت بدهی و عمیق تَرَم کنی.
اگر نفسهای تو بر مدار کاینات نوزد، کهکشان از گردش وامی مانَد. هیچ یک از ما نمیدانَد از کدام سو، جهان را بر مدار، نگاه میداری؛ کاش میدانستم!
من اگر آماده آمدنت بودم، من اگر سنگلاخ نبودم، حتماً آتش فشانِ صدای تو از سمتِ کعبه میجوشید.
لهجه فصیح عبور رودخانه از کنار ناهمواریهای زمین زیباست. شنیدهام بی هیچ درنگی، راه دریا را پیش میگیرد؛ حتی اگر پرتگاهی در راه باشد، آبشار میشود؛ یا وقتی به مانع میرسد، نمیایستد. تو نیز این گونه بیا. حتی زمینه آمدنت را به من وامگذار.
نمیدانم به جرم سنگلاخ بودن از ظهور تو محرومم، یا به عقوبت گستاخ بودن؟ ولی میدانم مسیر رودخانههای جاری نگاهت را سد کردهام. در من نمیریزد نگاهت که دریای دیدگانم دلشوره میگیرد، و اگر نیایی، شوره زار میشوم. و تو حتما نمیخواهیی کویر شدنم را.
در ساحل سکوت مینشینم تا به روزهای کویری گذشته بیاندیشم. همصدا با موجهای نگاهِ جستجوگَرَم، هُرم انتهای جاده را مینگرم؛ میخوانمت، میخواهمت، امّا نمیآیی.
با نامت میبارم، سربه زانوی ندامت میگذارم، شاید بیایی و آرامم کنی، شاید داغهای باغِ دلم را بچینی. امّا نه... دریغ از خبری، یاد ردّپایی، یا صدایی.
ای غبار انتهای جاده! ای مسلّم مبهم! نزدیکتر بیا! موجها را ببین که نفس زنان، خود را به ساحل میکشانند، تا دریا سرود تلاطم را، آرام زمزمه کند. ولی موجهای نگاهِ من، سالهاست آرامشها را به خواهشها سپردهاند. و فقط از توفانها ارث بُردهاند.
من آرامشم بی تو معنا ندارد. من بی تو، یک دریا خواهشم.
کویر، وارث دریاست. خورشید، شهادت میدهد که روزی غالب کویرهای زمین، دریا بودند، تو هم شاهد باش که من هنوز دریا ماندهام ـ دور از تو ـ میترسم از نیامدنت. روزی از همین روزهای دور از تو، آوازهایم ته نشین میشود و رازهایم لبهای کویر خستگیام را میترکانَد.
امروز پشت ابر ماندی، امّا فردا من آسمانی آفتابی میخواهم؛ درست مثل لحظه هایی که سایه آسمان، روی پیشانی دریا میافتد و مرزِ میان این دو وسعتِ آبی، محو میشود.
نگاهم را محوِ تو میخواهم، مرا راهی نگاهت کن ای مسافرِ آه بر لب! امروز بهتر از دیروز، گرمای دست خورشید را لمس میکنم، وقتی روسری کویر را گره میزَنَد و روی دامان بیابان، گلهای عطش میکارد. فردا، بهتر از امروز، روشنان چشمه و خورشید را میبینم، وقتی در جوش جاری شدن، روی کِتف زمین گل میکنند و تا بی نهایت، من به آمدنت ایمان دارم، وقتی هنوز دیدگانم برای تو دریاست.
الهام نوری