متن ادبی « به آمدنت ایمان دارم »

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

« به آمدنت ایمان دارم »

اگر نگاه تو نبود، نابود می‏شدم. نگاهت، سرچشمه ولایت است؛ جوشنده و جاری، تا نگاهِ مرا دریابی. تا به من وسعت بدهی و عمیق تَرَم کنی.
اگر نفس‏های تو بر مدار کاینات نوزد، کهکشان از گردش وامی مانَد. هیچ یک از ما نمی‏دانَد از کدام سو، جهان را بر مدار، نگاه می‏داری؛ کاش می‏دانستم!
من اگر آماده آمدنت بودم، من اگر سنگلاخ نبودم، حتماً آتش فشانِ صدای تو از سمتِ کعبه می‏جوشید.
لهجه فصیح عبور رودخانه از کنار ناهمواری‏های زمین زیباست. شنیده‏ام بی هیچ درنگی، راه دریا را پیش می‏گیرد؛ حتی اگر پرتگاهی در راه باشد، آبشار می‏شود؛ یا وقتی به مانع می‏رسد، نمی‏ایستد. تو نیز این گونه بیا. حتی زمینه آمدنت را به من وامگذار.
نمی‏دانم به جرم سنگلاخ بودن از ظهور تو محرومم، یا به عقوبت گستاخ بودن؟ ولی می‏دانم مسیر رودخانه‏های جاری نگاهت را سد کرده‏ام. در من نمی‏ریزد نگاهت که دریای دیدگانم دلشوره می‏گیرد، و اگر نیایی، شوره زار می‏شوم. و تو حتما نمی‏خواهیی کویر شدنم را.
در ساحل سکوت می‏نشینم تا به روزهای کویری گذشته بیاندیشم. همصدا با موج‏های نگاهِ جستجوگَرَم، هُرم انتهای جاده را می‏نگرم؛ می‏خوانمت، می‏خواهمت، امّا نمی‏آیی.
با نامت می‏بارم، سربه زانوی ندامت می‏گذارم، شاید بیایی و آرامم کنی، شاید داغ‏های باغِ دلم را بچینی. امّا نه... دریغ از خبری، یاد ردّپایی، یا صدایی.
ای غبار انتهای جاده! ای مسلّم مبهم! نزدیک‏تر بیا! موج‏ها را ببین که نفس زنان، خود را به ساحل می‏کشانند، تا دریا سرود تلاطم را، آرام زمزمه کند. ولی موج‏های نگاهِ من، سال‏هاست آرامش‏ها را به خواهش‏ها سپرده‏اند. و فقط از توفان‏ها ارث بُرده‏اند.
من آرامشم بی تو معنا ندارد. من بی تو، یک دریا خواهشم.
کویر، وارث دریاست. خورشید، شهادت می‏دهد که روزی غالب کویرهای زمین، دریا بودند، تو هم شاهد باش که من هنوز دریا مانده‏ام ـ دور از تو ـ می‏ترسم از نیامدنت. روزی از همین روزهای دور از تو، آوازهایم ته نشین می‏شود و رازهایم لب‏های کویر خستگی‏ام را می‏ترکانَد.
امروز پشت ابر ماندی، امّا فردا من آسمانی آفتابی می‏خواهم؛ درست مثل لحظه هایی که سایه آسمان، روی پیشانی دریا می‏افتد و مرزِ میان این دو وسعتِ آبی، محو می‏شود.
نگاهم را محوِ تو می‏خواهم، مرا راهی نگاهت کن ای مسافرِ آه بر لب! امروز بهتر از دیروز، گرمای دست خورشید را لمس می‏کنم، وقتی روسری کویر را گره می‏زَنَد و روی دامان بیابان، گل‏های عطش می‏کارد. فردا، بهتر از امروز، روشنان چشمه و خورشید را می‏بینم، وقتی در جوش جاری شدن، روی کِتف زمین گل می‏کنند و تا بی نهایت، من به آمدنت ایمان دارم، وقتی هنوز دیدگانم برای تو دریاست.
الهام نوری